این آوار ِ بی پدر و مادر
رحم ندارد
دلش از سنگ و فولاد است ،
جگرپاره های مردم را گروگان گرفته و رها نمی کند .
چنان هیولا وَشانه و دیوصفت است رفتارش که امدادگران باتجربه را هم می ترساند ،مانع ِ کارشان می شود.
نوزاد تا همین دیشب که سینه مادرش را می مکید دهانش پر از شیر می شد اما هر چه فکر می کرد نمی توانست بفهمد که چرا طعم شیر مادر از امروز صبح فرق کرده است ، چرا بوی خون و کهنگی می دهد شیری که همیشه بوی مادرش را می داد ،
خون دلمه بسته و سفت شده روی لب های مادر را چنگ می زند ،
اما چون هوا کم است و اکسیژن نایاب است ، نفس عمیق نمی تواند بکشد ، نمی تواند جیغ بزند و کمک بخواهد، هنوز زبان بلد نیست ، حرف زدن نمی داند ، اما با صدای گریه که می توانست مردمان را صدا بزند تا او و مادرش را بیرون بکشند ،
ماموران امداد مدتهاست رفته اند چون سگهایشان به بوی نوزادی که در زیر آوار مانده اما گریه نمی کند عادت ندارند .
این آوار عجب بی پدر و مادر است ، عجب بی کس و کار است ، حرف گوش نکن است ، بی گذشت و بی رحم است ، دم از خدا و پیغمبر هم می زند ، همه از خاکیم و به خاک باز می گردیم .
نمی گوید که خدا از خاک آفرید مردمان را ، نه از آوار ،
از خاکی آفرید که به خورده شیشه و میله گردهای خمیده و گرانی و بی عرضه گی و غبارات غلیظ ضد تنفسی آمیخته نبود . به خون و فساد و مرداب و مرگ بی بازگشت آغشته نبود .
عجب بی رحم است این آوار
عجب زبان نفهم است این آوار
ذره ایی گذشت ندارد
خائن به محاسبه و متر و سنجش و توزین
بی اعتقاد به دار مکافات
حتّا پُلِ صراط.
.
عجب بی عطوفت است این آوار
تن لش اش را از روی تن و چشم و بینی و دل کودکان و پیران و جوانان و بیچاره گانِ این آب و خاک کنار نمی کشد .
عجب بی حیا و بی عرضه و بی رحم است این زخم قدیمی این غم ِ کهنه
به پیر و جوان و عروس و داماد و نوزاد و سالم و بیمار هم
رحم نمی کند .
.
با خاکستر و کینه همکار است این آوار
بی اعتنا به خون شهیدانِ این خاک ، آرش ها و رستم ها و عقابها و شاهینها است این چرک .
.
عجب بی رحم و سنگین است این آوار
عجب پر کینه و کین است این آوار
قاتل مردم مستضعف و بیچاره
عجب کافر و بی دین است این آوار
.
رفیق ریزگردها و قحطی و جنگ و دروغ هاست این وَبال.
همنشین با بی جوازانِ آوار ساز و مدعیانِ کار ، زار
برای اجابت نشدن دعای کوروش آمده است این آوار.
این آبادانیِ آوار
این آوارگی را یار
آوارگان را بار .
.
آنچنان برخاستی به آبادانی ام
که خاطرات ویرانی ام از نو شکفت
نه تنها مُرد دریاچه ارومیه ام
که خشکید زاینده رود و هامون بخفت
به تقدیس ویرانگی آنچنان پا شدی
که خدای همه مردمان از ما رو نهفت ...
محمدرضا پریشی
خُرداد ۱۴۰۱