
من درد در رگانم
حسرت در استخوانم
چیزی نظیر آتش در جانم پیچید
سرتاسر وجود مرا گویی
چیزی به هم فشرد
تا قطره یی به تفدیده گی خورشید
جوشید از دوچشمم
از تلخی تمامی دریاها
در اشک ناتوانی خود
ساغری زدم.
احمدشاملو
به ضرب پول و زور حکومتی که سالهاست
به تخریب و قلع و قمع فرهنگ این بلند سرا
کمر بسته اند.
نه
ازین شعبده تر
ممکن نیست.
سحرست این، سَحر نیست!
شبِ انتظارِ غم انگیزِ مردمانِ رنجور را،
شبهای درازِ سوگواری و اشک و جنون را، به بالماسکه های تلوزیونی و آجیل های تصنعی و پایکوبی های هدر ِجماعتی از خدا بیخبر پیوند زدن
شعبده ایی ست که
تنها از دجّالین بر آید.
راستی
در تاریکیِ این شبِ صبحش ناپدید
به هم پیام های تبریک می فرستیم که هنر کرده ایم درازتر کرده ایم شبی را که پایانش از همان آغاز سپید نبود و سرخ بود؟