محمد مهدوی
محمد مهدوی
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

آ

اینکه از کجا باید شروع کنم و بنویسم همیشه برام سوال بوده. از چی بگم. از کی. از کی بپرسم؟ آقای شماره پنج. آقای شماره پنج به من بگید حالتون چطوره؟! خوب نیست. جواب درست این نبود، باید میگفتین خوب هستم، متاسفانه شما باختین. آقای شماره پنج ناراحت تر از قبل از استودیو خارج میشه. دم در میبینمش. میپرسه فندک داری؟ میگم آره و بهش تعارف میکنم. میگه سیگار چی سیگارم داری؟ میگم آره و بهش تعارف میکنم. روشن میکنه، یه کام میگیره و به سرفه میفته. میگم نکش خب. میگه آره. تشکر میکنه و میره. وقتی داره ازم دور میشه صداش میکنم: آقا...آقا. برمیگرده میگه چیه. میرم سمتش. بهش میگم فندکتونو جا گذاشتین. میگه آخ آره یادم رفته بود. فندکو بهش میدم. ازش تشکر میکنم. عینکم کثیفه، نمیتونم روی تابلو رو بخونم. میام پاکش کنم، میبینم چنتا قطره آب نشستن رو شیشه اش، سرمو میگیرم بالا، میبینم داره نم نمک بارون میاد. چشمامو میذارم سرجاشون. تابلو رو میخونم. پشت سرم یه آدم میاد وایمیسه. برمیگردم نگاهش میکنم اما زیاد بهش توجه نمیکنم. وقتی بلیتو میگیرم و برمیگردم میبینم یه عالمه آدم پشت من توو صفن. از نفر اول میپرسم آقا صف چیه. میگه بهشت بر فراز برلینو اکران میکنن. به بلیتم نگاه میکنم. درسته. میگم ایول. آقاهه میگه آره. دختر بچه ای که کنارش وایساده موهاش طلاییه. میگم عمویی بیا، بیا اینو بگیر بذار رو سرت خیس نشی. کلاهمو میذارم رو سرش. تقریبا غیب میشه. بچه خانواده پشت سری این صحنه رو میبینه اما حسودی نمیکنه. بلیتو میذارم جیبم. راه میفتم. یدفه دهنم مزه آب طالبی خنک میگیره. بارون موهامو خیس کرده. میگه به چی میخوای برسی. میگم همین جاها نگه دارین پیاده میشم. من این بافت و محله های قدیمی شهر رو خیلی دوست دارم. ساختمونا خشتی ان. درا چوبی ان، یکی در میون فیروزه ای و سفیدن. قاب پنچره ها سوراخ سوراخه. موریانه ها گشنه ان. زنگ میزنم. صدای سوت بلبل توو کل خونه میپیچه. در تِقی صدا میده اما باز نمیشه. با لگد بازش میکنم. مامان بزرگم از ته سالن لبخند زنان به استقبالم میاد. یه شاخه گل میذارم رو لباش. لباسشو بو میکنم. دستشو میگیرم دستم. انگشتای حنا بسته و سرد و چروکشو نگاه میکنم. روسریش خال خالیه. لباس کهنه اش مثل همیشه مشکیه. مثل این فیلمای روسی قدیمی. میخوام سرمو بذارم رو شونش بگم مامان دلم برات تنگه. میگه ناهار ماهی داریم. میگم من از ماهی بدم میاد. میگه بدو لباساتو عوض کن دست و روتو هم بشور الان بابایی هم میاد. کلاهمو میندازم رو صندلی لهستانی. پسر عموم میدوئه و کلاهو برمیداره میذاره سرش. میگه خیلی دوست دارم منم یروزی برم سربازی. میگم خب تو اولین نفری. از بیرون صدای دسته میاد. میخوام برم ببینم. داداشم میگه بیخود. مامانم میگه دست خواهرتم بگیر ببر خب. داداشم غر غر میکنه اما میگه برو بپوش. یه روسری گل گلی میذارم. دم در به روسری اشاره میکنه و میگه محرمه ها. میگم خب؟ خیابون شلوغه. دنبال یکی میگردم که شیر کاکائو پخش کنه. میگه یکم گریه هم بکنی بد نیستا. اشکم سرازیر میشه. لباسام خیس میشن. دنیارو آب میبره.

مالیخولیای مونک
مالیخولیای مونک


ادوارد مونکمحرمسورئالیسم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید