اسب وحشیِ خیال
اسب وحشیِ خیال
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

typetrapy

در گرین لاین دانشگاه علوم پزشکی قدم می‌زدیم که ایده یک پروژه علمی بین رشته‌ای درباره درمان با سوارکاری را برایش گفتم. به هر ایده‌ای که ۲دقیقه او را در محوطه علوم پزشکی نگه می‌داشت چنگ می‌زد چه برسد به ساعت‌ها کار مشترک. عاشق یک دانشجوی انترن پزشکی بود که نتوانستیم دفتر برنامه شیفت بخش‌اش را پیدا کنیم. اساسا پیدا کردن دفتری که تویش نوشته باشد فلانی در فلان تاریخ فلان بخش است ایده احمقانه‌ای بود، اما نمی‌شود به یک عاشق زودرنج گفت احمق.

وقتی به خودم فکر می‌کنم بسیار روزهای بدی بود. باید همان سال اول رشته‌ام را عوض می‌کردم، مانتو بلند با کیف چرم می‌پوشیدم و برای نقد شعر یک شاعر تازه‌کار بی‌رحمانه دستم را بلند می‌کردم. باید پولم را پس انداز می‌کردم تا با آن یک لنز جدید بخرم و در عوض کتاب‌های کلاسیک قدیمی از کتابخانه می‌گرفتم. همچنین می‌توانستم مانتوهای بلند بیشتری بخرم و روی یکی از نیمکت‌های نزدیک دانشکده رمان بخوانم. همه این‌ها به جای اینکه با او کشان کشان بروم در دانشکده پزشکی به دنبال معشوق اشتباهش. اساسا عاشق کسی بسیار بالاتر از خودت شدن که اصلا به تو فکر هم نمی‌کند اشتباه است.

درمان من این بود که زندگی کنم اما من سر کلاس بیوشیمی به اعجاز سلول‌های بنیادی فکر می‌کردم و بعد از خاطرم می‌رفت طوری که انگار هرگز چیزی از سلول‌های بنیادی نشنیده‌ام. باید زندگی می‌کردم حتی اگر در این زندگی آقای مجری مرا بی‌محل می‌کرد تا حرصم بگیرد از پررویی او. درمان زندگی کردن است و برای فهمیدن زندگی باید بنویسی تا لحظات از توی فکرت برود روی کاغذ. وقتی نوشته‌های چند سال پیش خودم را می‌خوانم چیزهای زیادی از خودم می‌فهمم یا حداقل یادآوری می‌کنم. روزهایی که نوشته نمی‌شوند آرام آرام فراموش می‌شوند انگار هرگز نبوده‌اند. روزهایی که نوشته نمی‌شوند، به هدر می‌روند.

کلماتِ فائزه تکلو، ; کارشناس روانشناسی، مامان خانه‌دارِ. علاقمند به سبک زندگی مینیمالیست و ضد مصرفگرایی، دوست قدیمی کتاب‌ها و معتاد به فیلم‌ها:( سوارکار آماتور دور افتاده از اسب‌ها.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید