روز عيد قربان را بيشتر در كار خانواده بودم .
بعد از ظهر عيد يك سرويس در يك مسير نسبتا دور انجام دادم و در مسير برگشت بودم كه در كنار خيابان يك پيرمرد ژوليده با موهاي بلند و لباس هاي كثيف و ظاهري ناآشفته، نظرم را به خودش جلب كرد.
او كه منتظر سوار شدن و رسيدن به مقصدي خاص بود، با ايستادن من در كنارش،خوشحال و سوار شد.
تا نشست و كمي از حركت گذشت،درد و دلش باز شد و از مشكلات خودش و شغلي كه با آن امرار معاش مي كرد،گفت.
بطري هايي كه در خيابان و سطل هاي زباله است را جمع مي كنيم و آن ها را به بازيافتي ها مي فروشم.
امروز حدود دو كيلو بطري جمع كردم و آنها را به مبلغ هفت هزار تومان فروختم.
از صبح به اندازه يك كف دست نان خوردم و .......
از اينجا به بعد تازه روز عيد من آغاز شده بود.
او را به يك رستوران سطح متوسط بردم و يك پرس غذا به همراه نوشابه و مخلفات براي او گرفتم،با اشتياق زيادي غذا مي خورد و من هم در كنارش نشسته بودم،هر چند لقمه كه ميخورد برايم دعا مي كرد:
اي كاش همه مردم مثل شما بودند،خدا به زندگيت بركت بده
يك پرس غذاي ديگر نيز برايش سفارش دادم ولي او كه ظاهرا سير شده بود،از من درخواست كرد كه آن پرس غذا را براي وعده شام خود ببرد.
از رستوران بيرون آمديم.
دوباره سوار بر موتور شديم و او را به يك آرايشگاه بردم و موهاي ژوليده و بلندش را حسابي سر و سامان دادم.
آرايشگاه نزديك به خانه من بود و بعد از آرايشگاه ،با او به درب خانه رفتيم و يك دست لباس نسبتا نو به او هديه دادم.
بعد از آن او را به يك حمام عمومي بردم و بعد از حمام آن پيرمرد ژوليده با موهاي بلند و لباس هاي كثيف به يك جتلمن واقعي تبديل شده بود.
از او خواستم كه در اين روز عيد برايم دعا كند و از خدا بخواهد كه عاقبت بخير شوم.
هرچند در اين روز تنها هفت هزار تومان درآمد داشتم،اما اين عيد، يكي از بهترين عيد هاي عمرم بود كه توانستم دل يكي از بندگان بي نام و نشان خداوند را در اين كره خاكي شاد كنم،شادي و نشاطي كه هنوز بعد از چند روز آثار آن را در زندگي و روح و روان خودم به خوبي حس مي كنم و از آن لذت مي برم.