مرتضی یوسفی‌مقدم
مرتضی یوسفی‌مقدم
خواندن ۵ دقیقه·۷ سال پیش

والدین گستاخ‌پرور،‌ جامعه‌ی بی‌مسئولیت

در یک مهمانی خانوادگی بودیم. شلوغ از افرادی که با هم گعده گرفته بودند و آمد و شد گروهی که تشریفات مراسم را به عهده داشتند. پر از سر و صدای ‌بچه‌های نیم‌وجبی که در پیِ هم با شادی بسیار می‌دویدند. شوری که بازی‌‌گوشی کودکان به این شب‌نشینی شیرین ما داده بود، در روان افراد بالغ هم جریان پیدا کرده بود،‌ البته به جز سال‌خوردگان که نمی‌توانم حق را به آن‌ها ندهم.

ناگهان صدای شیون ممتد پسرکی نگاه‌های کنج‌کاو حاضرین مراسم را به خود خیره کرد. پسرک از همان طایفه‌ی بازی‌گوش می‌نمود که تا لحظاتی پیش صدای قهقه‌هایش به وضوح خود را در آن شلوغی از سایر اصوات بشری کنده بود. در حین همین جستن‌ها گویا پایش به گل‌دانی سترگ اصابت کرده و قامت نیم‌متریش را نقش زمین ساخته بود. مادرِ طفلِ مذکور به تندی بالای سرش رسیده بود و دل‌جویی‌اش می‌کرد. مادر برای این که کودک را از این درد غافل کند، گل‌دان را متهم کرد که چرا جلوی راه پسرم سبز شدی؟! چرا پسرم را زمین زدی، وای بر تو!! و از این دست اباطیل … . مادر دست فرزند را در دستش گرفت. و با هم گل‌دان از همه‌جا بی‌خبر را مورد قصاص قرار دادند. کودک هم که انگار تحریک‌های مادر بذر حقد و کینه‌ای در دلش کاشته بود با قساوت تمام گل‌دان را مورد عنایت قرار می‌داد!! به همین ترفند مادرانه آرام شد و گریه‌هایش ادامه نیافت.

جوانکی که شاهد ماجرا بود، رو به مادر بلند گفت: «این بچه مسئولیت‌پذیر نمی‌شه»!

- یعنی چی؟! این چه حرفیه؟ برا چی نشه؟ اصلاً این چه تحفه‌ای هست که بخواد بشه یا نشه؟

جوان مد نظر شروع به نقل خاطره‌ای از دوران دانش‌گاهش کرد.


یک روز در آش‌پز‌خانه‌ی مشترکِ راه‌رویِ خواب‌گاه، کنار گاز ایستاده بودم و شعله برای زیر کتری مهیا می‌کردم. کتریِ استیل را رفیق شفیقم سپرده بود تا خودم آب را به جوش آورم. به این بهانه که مثلاً مهمانش احساس غریبی نکند. دانش‌جوی بلند قامت و تنومندی وارد شد. درازی قامتش به حدی بود که شلوارک ورزشی‌اش از شلوار مشکی من در بلندا کم نمی‌آورد. آواز می‌خواند و با دست بر پشت کتری می‌نواخت تا هم‌راهی صدای نخراشیده‌اش با ناکوکی این ساز غیر حرفه‌ای کفویتشان را فریاد بزند. چشمش که به دست‌شور آش‌پزخانه افتاد، غضب به تندی اجزای صورتش را تصرف کرد. صدایش دورگه‌تر شد و داد زد: «باز کدوم خری این‌جا خراب‌کاری کرده؟»

اشاره‌اش به مرداب مصنوعیِ روی سیفون بود که آب را تا لبه‌ی سنگِ دست‌شور هم‌طراز کرده بود. آب میلی به فرو رفتن نداشت، زیرا که گریزگاهش به داخل چاه، بند آمده بود. آن‌قدر افراد بی‌ملاحضه و تنبل در شستن ظروفشان بی‌موالاتی می‌کنند که هر آدم سالم‌طبعی احساس چندش می‌کند. آن‌ها انتظار دارند سیب‌زمینی، سوسیس، سوخته‌ی برنج و ته‌مانده‌ی ماکارونیِ کپک‌زده، هم‌آغوش آب به سوراخ‌های ریز چاهِ دست‌شور نفوذ کنند. غافل از آن‌که تفاله‌ها نه تنها خود توانایی عبور از هر مانعی را ندارند، بل‌که مانعِ گذر آب روان هم می‌شوند.

القصه، میرغضب داستان ما در حالی که هنوز طنین ناسزاگویی و فحش‌سرایی روی لبش ارتعاش داشت، اضافات و تفاله‌های کتری را روی همان مرداب ریخت، آب روان در کتری محبوس کرد و بعد هم به حرارت گاز سپردشان. دوستمان رفت و تضعیف دامنه‌ی صوت ناخوشایندش، دورشدنش از آش‌پزخانه را خبر می‌داد. هرچند که خالی شدن فضای فعلی از توده‌ای گوشت و استخوان پَرخاش‌گر و به جریان افتادن هوای آزاد، نیاز به سایر تحلیل‌ها را خنثی می‌کرد.

همین که رفت دوستی دیگر جای‌گزینش شد. هم هیکلش به نسبت هیکل نفر قبلی کوچک‌تر بود و هم سایز کتری‌اش به نسبت کتری او. نگاهی به دست‌شور انداخت و لختی تأمل کرد. گویا چاره‌جویی می‌کرد. سپس آستینش را بالا زد و درحالی که صورتش کمی به هم ریخته بود، دستش را بالا آورد و جِرم‌های مزاحم را در سطل آشغال ریخت. خودش فهمید که یک بارِ دیگر هم نیاز به این عملیات زیرآبی هست. و بار دوم راه باز شد. آب به سرعت راه خودش را پیدا کرده بود. طولی نکشید که دیگر اثری از آن مرداب نماند. دست‌هایش را تا آرنج شست؛ کتری‌اش را آب کرد و مانند قبلی به آتش سپرد. زیر لب چیزی گفت: «امان ازین تنبلا!!». سطل آشغال را از کنار در به زیر دست‌شور منتقل کرد؛ تا شاید از رنج کردار نیک کاسته شود و خاطیان به انجام امور محوله راغب‌تر شوند. او هم رفت و من در این مدت فقط تماشاچی بودم.

حال نوبت تحلیل رسیده بود. جوان با این مضمون ادامه داد که: مگر نه این است که فرزندتان خودش از روی غفلت به گل‌دان برخورد کرده؟ مگر گل‌دان در وظیفه‌اش اهمال کرده؟ مگر جایی غیر نقطه‌ای که باید می‌بود ایستاده؟ حال باید تنبیه شود، چون آقازاده حواسش نبوده؟!! چون دست بزنش بر این موجود بی‌جان دراز است؟! اگر طفلکتان مقصر بوده پس چرا باید شاکی باشد؟ اگر شاکی‌ست چرا شکایت را با پرخاش همراه می‌کند؟ اگر پرخاش، دیگر توسل به زور چرا؟ به‌تر نیست از کودک بخواهیم تا با نوازش،‌ به خاطر کم‌کاری خودش از گل‌دان پوزش بخواهد؟ چرا گستاخ پروری می‌کنیم؟ آیا ادامه به این ترفندهای دل‌خوش‌کنک بچه را شرطی نمی‌کند که در هر پیش‌آمد ناگواری دنبال مقصر خارجی بگردد و با تندی عتابش کند؟ چرا آرامش خودش را با آزار دیگران به دست بیاورد؟!! چرا از کوتاهی خودش غفلت کند و فقط دنبال عیب‌جویی از اطرافیان باشد؟ اگر قرار باشد همه‌ی ما در حوادث متفرقه دنبال مقصر بگردیم و شروع به غُر زدن کنیم چیزی درست می‌شود؟ چه می‌شود اگر اثر خودمان را در ناهنجاری فضای موجود فراموش کنیم؟ اگر یک‌صدم توقعی که از دیگران در خوش‌رفتاری داریم از خودمان هم می‌داشتیم چه می‌شد؟ منظور که نباید فقط دنبال مقصر در بیرون از خودمان بگردیم. این جوان دیلاق، آینده‌ی همان خردسال شماست. ریشه‌ی اختلاف رفتارش با نفر دوم را همین الان خودتان پایه‌ریزی می‌کنید. به‌تر نیست ملاطفت بیش‌تری بین ما باشد؟ به‌تر نیست به جای صِرفِ توقع از دیگران و گستاخی، خود را مسئول تغییری هرچند جزئی در محیط پیرامون بدانیم؟ تغییرهای بزرگ از حرکت‌های کوچک شروع می‌شود.

مسئولیت‌پذیر کسی است که در مواجهه با ناهنجاری‌ها بی‌تفاوت نیست.
خود را مسئول می‌داند. حتی اگر آن را خودش ایجاد نکرده باشد و نقشی در آن نداشته باشد.
مسئولیت‌پذیر کسی نیست که منتظر بماند تا دیگری بیاید و اوضاع نابسامان را تغییر دهد. مسئولیت‌پذیر تماشاچی نیست.
مسئولیت‌پذیر به بدی حساس است. خودش کم‌ترین نقشی بر آلودگی محیط دارد و بیش‌ترین فعالیت در به‌بود دادن اوضاع. مسئولیت‌پذیر آرمان‌گراست. او برای این آرمان‌گرایی‌اش حاضر به پرداخت هزینه هم هست.
با این رفتار در کودکیِ فرزندانمان آن‌ها را گستاخ بار نیاوریم. گستاخ نمی‌تواند مسئولیت‌پذیر باشد. جامعه‌ای که آرمان‌گراهای بسیاری دارد، به «آرمان‌شهر» شبیه‌تر است.

جامعه‌شناسیروانکاویمسئولیت‌پذیریآرمان‌گراییداستان
شرمندهٔ جانان ز گران‌جانیِ خویشم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید