گذر زمانو حس نمیکنم، یهروز بیدار میشم میبینم آخر هفتس، نباید سرکار برم. یهبار دیگه اطرافمو نگا میکنم، هوا تاریک شده و آلودس، کنار اتوبان تو صف وایسادم منتظر تاکسی. یهبار سفریم، یهبار درحال دیدن ویدیوهای بچهها که فقط تو گوشی هستن. تو گوشی خوابشون میاد، تو گوشی رفتن اسکی، تو گوشی دارن میخندن با شکلکای میت و واتساپ بازی میکنن.
یهبار دیگه بیلبوردهای همتو میبینم که یه مدت همراه اوله، یه مدت گاوای کاله، یه دوره سریالای شبکههای نمایش خانگی

عید نوروز میاد، میره. ماه رمضون میشه، سالگرد عقد، عروسی، تولدا، محرم ، ایام فاطمیه میان و میرن.
فرزند معنویم اینقد بزرگ شده که دیگه از پوشش کمیته امداد خارج شد، یادم نمیاد چند سال فرزندم بود، یکی دیگه رو جایگزین کردن.
نَجُنبَم تمومه!
سرکار حس خوب دارم، برعکس تقریبا یه سال گذشته. روزی حدودا ۲ ساعت تو راهم، ینی حدود ۱ ساعت از پارسال کمتر. لباس فرم اداری میپوشم. یاد گرفتم با آدما بیشتر تعامل میکنم و فهمیدم چجوری احساساتم رو کمتر درگیر کنم. ولی ذهنم درطول روز بیشتر مشغوله.
دارم ویسهای تفسیر قرآن و نهجالبلاغه گوش میدم، که ازین موضوع خوشحالم ولی همچنان قرآن نمیخونم و این بده!
به بچه فکر میکنم ولی برای آلودگی راهحلی ندارم هنوز. میخوام کسبکار خودم بزنم بتونم از تهران یکم دور باشم
دوست دارم بافتنی شروع کنم
باید کتاب بیشتر بخونم
خدایا شکرت بخاطر همهی نعمتهات شکرت بخاطر همهی ندادههات شکرت. ممنونم ازت