بیستم اردیبهشت
بیستم اردیبهشت
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

اولین صفرِ مدرسه

منِ ۹ یا ۱۰ ساله
منِ ۹ یا ۱۰ ساله

ما یه مشت بچه ۹ یا ۱۰ ساله بودیم که جرات نداشتیم بنویسیم یک ضربدر صفر میشه صفر.


این که یه صفر بزاری به جای یک ،کاری نبود که بقیه بچه ها بلد نباشن. میتونستن گچ و وردارن بزارن روی تخته سیاه و یه گردی کوچیک تو خالی بکشن.
دایره تو خالی که اسمش صفره. ولی کسی

ت-خ-مشو نداشت جای یک به اون بزرگی، صفر بزاره.

خانم معلم داد می زد: یک ضربدر صفر چی میشه بچه ها؟
تو که بلد بودی اینو، عب نداره کی بلده دستشو ببره بالا
بیا اینجا تو حلش کن ببینم بلدی؟

صف بچه هایی که نمی تونستن مسله رو حل کنن داشت بلند تر میشد. رقابت انقد بود که دستمونو بالاتر از دوستمون می گرفتیم شاید انگشت ما برای اجازه گرفتن بیشتر خودشو نشون بده.

معلم: تو هم که اشتباه نوشتی. یعنی هیچکدوم نمیدونین جواب به این سادگی چی میشه؟ چجوری من معلم یه مشت بچه ....
ساکت بود کلاس و با هر خط و نشونی که معلم می کشید ساکت تر میشد.
من بعد ۹ نفر، نفر دهم بودم که میرفتم پای تخته تا تو بازی جرات و حقیقت بازی کنم و جلوی مساوی، بنویسم صفر.
نوشتم.

نوشتم یک ضربدر صفر می شود صفر.

معلم خوشحال شد دستور تشویق به بچه ها داد و بقیه رو توبیخ کرد.
قند تو دلم آب میشد، تو دلم گفتم دیدی معلم دیدی من می تونستم ولی تو تا دهمین نفر به من اعتماد نکردی. عاشق خودم شدم و شجاعتم. مسئله فقط یاد داشتن ضرب توی کلاس سوم دبستان نبود. مسئله این بود کی جرات داره یه چیزی بنویسه که تا اون موقع سر کلاس کسی ننوشته بود.
کی می تونست اونی باشه که چیزی که واقعا تو فکرشه و بهش ایمان داره رو بنویسه. نه اونی که فکر میکنه بقیه خوششون میاد. نه اونی که چشم بقیه بچه ها عادت نداشت به دیدنش.

نوشتن صفر ت خ م می خواست.

منم نفر اول دستمو بلند نکردم همینطور نفر دوم، از نفر سوم تا پنجم با شک به بچه ها نگاه می کردم و دستمو یواشکی بالا می بردم. از نفر شیشم به بعد تا جایی که زور داشتم دستمو دراز میکردم و خودمو بالا می کشیدم . فکر می کردم بین این همه ادم یعنی من انقد زرنگم و بقیه انقد خنگن؟
اونا خنگ نبودن منم نابغه نبودم. من فقط بچه ۹ یا ۱۰ ساله ای بودم که بعد از تنبیه شدن ۹ نفر جرات کردم فکر و نظرمو، اون چیزی که بهش ایمان داشتم و جلوی معلم و یه عالم بچه قد و نیم قد که منتظرن گوشه چشمت بپره بهت بخندن،جوابو پای تخته سیاه بنویسم.
من یه بچه مدرسه ای بودم ، از اون مدرسه های دولتی که خروارِ بچه تو کلاس می کنن و یه معلم بد اخلاق میزارن به پاشون تا جم نخورن تا نظر ندن تا زر نزنن تا فکر نکنن تا فقط بگن چشم چشم چشم. تا فقط دستور بگیرن و یه آدم اهنی خوب و بی عیب بشن.
مدرسه ما شکل کوچیک جامعه ما بود. من اینو اون موقع نفهمیدم اون موقع من یه بچه ۹ یا ۱۰ ساله بودم که فقط فهمیدم ریاضی فقط عدد های گنده نیست،اعشار نیست، گاهی هم صفره. صفر به همین سادگی.


کلاس اول دبستان منو یاد بی رحمی جامعه می ندازه. ازت نمیپرسن جراتشو داری یا نه. هر جا اشتباه کنی یعنی احمقی یعنی بی دست و پایی یعنی تو نمی تونی...
جرات و باید قبل از ضرب و بعلاوه و تفریق یادمون میدادن. حتی قبل از اب بابا، قبل از اکرم و امین. قبل از تاتی کردن. قبل از به حرف افتادن قبل از گریه اولو کردن.

امتحان جرات دادن از نفیس کشیدنم برای ما واجب تره، حالا شما بگین کی جراتشو داره بگه یک ضرب در صفر چند میشه؟



جراتمدرسهتربیت نادرستکودکیبچه های خوب بی عرضه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید