مال همان روزهای سقوط هواپیما بود و تکه ای از درد دلِ من. اگر نخواستید و حالتان بهم خورد نخوانید. ولی نگویید اهمیتی ندارد!
عکس دختری را دیدم با لبخند گشاد و چشمهای فشرده شده از سیل خنده ای که جلویش را گرفته بود تا فوران نکند. مقنعه و مانتو سیاه به تن داشت ، بستنی اب شده در دستش و سنش حوالی ۱۵.
یک ان دلم رفت برای روزهای مدرسه.
برای زنگ اخر که می خورد و تمام تکه پاره های مان را هول هولکی می ریختیم توی کیف و زیپ اش را بسته یا نبسته راه می افتادیم. می دویدیم حیاط و بین سیل بچه های روپوش به تن با مقنعه های کج و موج دنبال هم می کردیم.
افتاب داغ سر ظهر اخر بهار یا اول پاییز کله مان را می سوزاند، خیس کردن لباسمان پای ابخوری و تنه زدن به هم برای خوردن مشت اول اب.
افتاب پشت شیشه اتوبوس یا سرویس مدرسه کورمان می کرد و برنز و قرمز می شدیم. کیفمان بغلمان بود و نیشمان تا بناگوش بازِ باز.
کل کل با بچه های مدرسه همیشه به راه بود. مقنعه کسی را می کشیدیم. ان یکی سیبمان را می قاپید. لیوان اش را از کنار کیفش کش می رفتیم توی هوا برایش تاب می دادیم ،دهن کجی می کردیم و پا می گذاشتیم به فرار.
بوق های سرویس مدرسه کرمان می کرد. اخرین اتوبوس می رفت. گوشه لباسمان می گرفت به میخ کنار نیمکت و یک وجب دهان باز میکرد ولی کِی خیالمان بود؟
زنگ اخر که می خورد تمام بچه ها هورا و جیغ و سوت می کشیدند. تا خود خانه دهانشان را پر پفک می کردند و اهنگ های قر دار می خواندند و دستهایشان را محکم به هم میکوبیدند و جشن می گرفتند.
جشن بی انتهای جوانی و افتاب داغ سر ظهر و غذای نیم خورده که در خانه منتظرمان بود.
کداممان خوشی ان لحظه را فراموش می کنیم؟
کداممان حالا با اهنگ های قر دار دستهایش را بهم می کوبد و خودش را تاب میدهد.
کداممان هوس خوردن یک بستنی بدون دردسر سر ظهر را با روپوش چروک و دهان پر از خنده نمی کند؟
کداممان دیگر نا دارد؟
کداممان جان از مدرسه تا خانه دویدن را دارد،
کداممان دیگر دل دارد؟
کداممان غم ندارد؟
کداممان غم ندارد..؟