دیشب عاشق شدم.
عاشق مردی ۵۰ ساله با موهای سفید و کمی جوگندمی.
برایش گفتم از چیزهایی که می ترسیدم برای ادمهای دیگر بگویم. او هم گوش میداد و دل می داد به باورم.
همراه هم بودیم تا کافه های شلوغ و قدیمی، تا می رسیدیم گمش می کردم هراسان می شدم چشم می گرداندم، نبود. دمق میشدم قلبم از جا درمی امد . اما همانجا بود که پیدایش می شد و دستش را روی شانه ام می گذاشت.
باهم قدم میزدیم دستش مثل عمیق ترین منبع گرمای دنیا دورم بود نگاهش مرا از پا در می اورد. عاشق بودم. عاشق نگاهش، دستانش، موهایش که سفید بود. عاشق شکل نگاه کردنش به خودم بودم. انگار فرشته ای در دستانش هستم.
صبح دو بار بیدار شدم. بار اول چشمهایم را بستم و دوباره دیدمش، اما بار دوم نیامد، انگار وقت رفتنش شده بود. عشق ارام و جا افتاده من دیگر کنارم نبود. من روی تخت بودم.
ساعت ۱۰ صبح را نشان میداد و غمی به بزرگی از دست دادن یک عزیز را روی شانه هایم در انتهای گلویم و پشت پرده چشمانم حس می کردم.
چقدر غمناک که تمام خاطرات من از او همان یک شب تا صب بود. همان خواب طولانی و روشن که میترسم یه لحظه هم به ان فکر نکنم. مبادا مثل خواب های دیگر برود در قبرستان خواب های فراموش شده.
کاش ان شب تا صبح راستکی بود . دلم را تا ابد بند می کردم به همان عشق عزیز ارام و جاافتاده ام با موهای زیبای سفید و کمی جو گندمی اش.
من دیشب برای بار اول عاشق شدم و فقط خدا می داند حاضرم تمام وجودم را قربانی کنم تا او برگردد. برگردد حتی به خواب های شبانه ام...