ویرگول
ورودثبت نام
Nahid Taherian
Nahid Taherian
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

انتخاب مسیر اجرایی

سال گذشته یک تصمیم گرفتم: به جای این که بیشتر روی مسیر شغلی فنی تمرکز کنم، تمرکز و انرژیم را بگذارم روی مسیر اجرایی. آن زمان در این تصمیم خیلی مردد بودم و نمیدانستم که تصمیم درستی هست یا نه. شرایط تیم اینطور اقتضا میکرد و اگر من وظایف اجرایی تیم را انجام نمیدادم، کسی آنها را به عهده نمیگرفت. یکی از نفرات تیم فنی به من گفت که با توجه به سابقه و مسیر قبلیم اشتباه میکنم و باید تمرکزم را بگذارم روی بحث فنی و دیگرانی هم در شرکت هستند که کارهای غیر فنی را انجام دهند. دیگری بارها اشاره میکرد که درست نیست که کار بازاریابی و ارتباط با مشتری را خودم انجام دهم و باید شرکت یک نفر متخصص این کار را برای تیم در نظر بگیرد‌. اما من کار دیگران را قبول نداشتم. دیده بودم که انگیزه و شوق کافی ندارند و تمام توانشان را روی کار نمیگذارند؛ تقریبا مطمئن بودم با واگذاری کار به دیگران، تیم شکست خواهد خورد و پیشرفتی در کار نخواهد بود.

ولی از طرف دیگر، دنبال نکردن مسیر فنی برای من با ترس همراه بود. وقتی از نظر فنی خیلی قوی باشی، همیشه کلی گزینه شغلی پیش رویت داری و از نظر من مسیر خیلی مطمئن تری بود.

آن زمان این شک و تردیدها داشت از من انرژی میگرفت. به جبر شرایط تیم برای کارهای اجرایی وقت میگذاشتم، اما بطور مداوم یک نیروی شماتتگر درونی در ذهنم کار میکرد. مدام میگفتم زودتر این خرده تسکها را تمام میکنم و بعد من هم میروم سراغ کار فنی و پا به پای تیم پیش خواهم آمد. مشخص است که وقت نمیکردم و هر بار به حجم سرزنش خود و نگرانی از عقب ماندن اضافه میشد. کمی طول کشید تا واقعیت را بپذیرم که نمیتوانم هر دو هندوانه را با هم بردارم و چنانچه چنین کاری هم کنم، هر دو کار با کیفیت پایین انجام خواهند شد. باید یکی از دو مسیر را انتخاب میکردم و تمام توانم را روی آن میگذاشتم بدون این که آن صدای درونی مدام از من انرژی بگیرد.

از طرفی واقعیاتی از خودم میدانستم که هنوز نمیخواستم بپذیرم. من سالها در این مسیر تخصصی ماندم، چه با ادامه دادن تحصیل در مقطع دکترا، چه استخدام در دانشگاه و اجبار به کار ریسرچ، دوره کارآموزی مهندسی نرم افزار رهنما کالج، کارآموزی علم داده در شرکت پوشه، ... شادترین لحظه های من مربوط به این زمانها نبود. مربوط به کارهای اجرایی بود که در دوران دانشجویی و بعد در دوران استادی دانشگاه انجام داده بودم، مثل مدیریت خوابگاه، تاسیس کانون همیاری، مشاوره انجمن ACM، ... . برنامه ریزی سفرهایی که در گذشته انجام داده بودم، در نوع خود کم نظیر بودند.

من اینها را به عنوان مهارت و توانایی نمیدیدم. من جلسات با مشتری را دوست داشتم اما نمیخواستم بپذیرم. این حس را جدی نمیگرفتم.

در سالهای اخیر، کلی پادکست کسب و کاری گوش داده بودم و مطالب مرتبط با مدیریت و منابع انسانی خوانده بودم. اما آن را نشانه هیچ چیز نمیدانستم. بارها با خودم فکر کرده بودم که کاش دوره MBA را گذرانده بودم. اما در حد یک فکر گذرا باقی مانده بود و نمیخواستم واقعیت را بپذیرم.

خلاصه در کشمکش بین مسیر اجرایی و فنی، یک روز تصمیم خودم را گرفتم. با خودم گفتم برای دو سال مسیر اجرایی را انتخاب میکنم و پای تمام هزینه ها و عواقبش می ایستم. ممکن است بعد دو سال بفهمم مسیر اشتباهی برای من بوده که در این صورت به اندازه دو سال از مسیر فنی عقب می مانم. ممکن است مجبور شوم دوباره از رده کارشناس فنی در جایی مشغول به کار شوم. اما برایم مهم نیست چون قبلا هم در تغییر مسیر شغلی از دانشگاه به صنعت، ریسک بزرگتری کرده ام و از آن بار راحت تر خواهد بود. در عوض مزیت این انتخاب دوساله این است که خلاصه تکلیف خودم با خودم روشن میشود و از این صدای انرژی بر درونی خلاص خواهم شد. اگر مسیر اجرایی را تجربه نکنم، ممکن است تا آخر عمر وسوسه ام کند و بنابراین خط خوردن آن از این نظر هم دستاورد بزرگ و باارزشی خواهد بود.

بعد از این انتخاب، هر زمان که از چند وظیفه بودن و انجام خرده کارها خسته میشدم و حس میکردم نفرات تیم دارند از نظر فنی رشد میکنند و من روز به روز عقب میمانم، انتخاب دو ساله ام را به خودم یادآوری میکردم و خودم را از این فکرهای درونی خلاص میکردم.

این روند ادامه داشت تا این که در روز دوم فروردین ۱۴۰۱ پادکست مصاحبه با نیما قاضی هم بنیانگذار سفرهای علی بابا را گوش دادم. وقتی داشت راجع به تجربیات دانشجوییش در دانشگاه امیرکبیر صحبت میکرد، چقدر با او همذات پنداری میکردم. هم اتاقیها و همکلاسی ها و دوستان صمیمی دوران دانشجویی و خوابگاه و بعد همکاران دورانی که هیات علمی بودم، شبیه هم بودند. همه مسیر ریسرچ را دنبال میکردند و گویی این مسیر با روحیه بیشتر آنها سازگار بود و آن را دوست داشتند. من در آن فضاها همیشه حس متفاوت بودن داشتم و خودم را بابت این که نمیتوانم مثل بقیه باشم، سرزنش میکردم.

در تمام آن سالها، هیچ وقت فکر نکرده بودم که شاید در مسیر اشتباهی هستم. هر عدم انگیزه و کم کاری از جانب خودم را مثل پتکی بر سر خودم کوبیدم و روز به روز بیشتر خودم را سرزنش کردم. این شد که با گذر زمان از آن دانشجوی جسور با انرژی سالهای ابتدایی دانشگاه، تبدیل شدم به یک آدم خسته و بی انگیزه. اگر اتفاقات مربوط به تغییر مسیر شغلیم از آکادمی به صنعت رخ نمیداد، احتمالا الان در همان فضای آکادمی با انواع بیماریها دست به گریبان بودم.

وقتی صحبتهای نیما قاضی را گوش میدادم، به تفاوتمان فکر میکردم‌. او در تمام آن سالها، کارهایی را که واقعا میخواست انجام داده بود و من روی مسیر از پیش تعریف شده توسط خانواده و اطرافیان حرکت کرده بودم. فهمیدم که آن ترس از کنار گذاشتن مسیر فنی هم میراث همان روزها و سالهاست.

شروع کردم به نوشتن کارهایی که در دوران دانشجویی انجام داده بودم. لیست بلندبالایی بود از کارهایی که هیچ یک از اطرافیان انجام نمیدادند و من را از بقیه کاملا متمایز میکرد و من این تمایز را ندیده بودم و نمیدیدم. اگر در آن سالها در جمع مناسب قرار میگرفتم، با چند نفر شبیه نیما قاضی دوست میبودم، احتمالا همه چیز عوض میشد.

مسیر اجرایی برای من درست ترین مسیری بود که باید طی میکردم. آن جرقه ذهنی، آن درک و شهود از خودم و باور به خودم و دیدن و پذیرفتن نقاط قوت واقعیم، دقیقا چیزی بود که کم داشتم. برای من روز دوم فروردین ۱۴۰۱ یک تولد دوباره بود‌.

پی نوشت: میدانم که تغییر خواهم کرد و ممکن است چند سال دیگر و حتی سال دیگر به کشف جدیدی از خود برسم، اما رفع تعارضات درونی و موانع ذهنی در هر مرحله از زندگی، اثر مثبت خود را به جا میگذارد و انرژی نهفته درگیر تعارضات را در جهت اثرگذاری مثبت آزاد میکند.

مسیر شغلینقاط قوتاستعدادانتخابتصمیم
عاشق رشد و یادگیری, در تلاش برای حفظ تعادل در زندگی، دوستدار ورزش و طبیعت و دوچرخه سواری، در تلاش برای یافتن معنای زندگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید