صدا که میشکند
حرف که چرک میکند
جملهها که نقطه چین میشوند
پیری یا بچهای که خود را میکُشد
تازه معنا روشن میشود...
محمد مختاری - بیخوابی
ماجرا از احساسِ نیازِ یک واکاویِ درونی شروع شد. انگار با خودم غریبه بودم. متنی هم نمینوشتم؛ یا اگر هم مینوشتم با «نقطهچین»های بسیاری ناتمام میماند. این نقطهچین شدنِ متنها و جملهها چه به دلیل سانسور باشه یا خودسانسوری، برای من نشانه یک چالش بود. فکر میکردم چنان با خودم غریبه شدم که یا درک مناسبی نسبت به درون خودم ندارم یا ذهنم چنان انباشته است که امکان توجه و تأمل در خصوص احساسات درونم وجود ندارد. حقیقتا هرکدام از این دلایل به شکلی تأثیر خودش را میگذاشت. اما من خروجی تمامشان را در احساس «اضطراب» یافتم. از صحبتهای روزمره، توجه به واکنشهای جسمانی، گفتگوهای روانکاوانه، تستهای سنجش و تحلیل اضطراب تا در نهایت خوانش مجدد نوشتههای «محمد مختاری» همگی تأییدکننده نشانههای اضطراب شدیدی بودند که مدت مدیدی است در درونم وجود دارد.
بهتر است منظورم از «اضطراب» ادراک شده خودم را واضحتر بگویم. اضطراب، احساس ترس از خطر در وجود شخص است که با ترس معمولی که اصطلاحا آن را فوبیا گفتهاند تفاوت دارد. اضطراب یک حالت آزاد و نشریافته ترس است که به هیچ شیئ یا عنصری بستگی ندارد و شخص ممکن است آگاه به علتهای آن نباشد. همچنین با تفکر و پیشبینی خطر در آینده، اضطراب شدیدتر میشود. محمد مختاری در سخنرانی خود با عنوان «موقعیت اضطراب» میگوید «اضطراب و تشویش خاطر در مفهوم برهم خوردن تعادل است. از یک سو عواملی مانع انسجام درونی میشوند، یا انسجام درون را بر هم میزنند. از سوی دیگر اختلال و پریشانی در روابط درون و بیرون افراد جامعه به وجود میآید». در ادامه محمد مختاری با اشاره به تجربه زیسته یک جامعه، ریشههای موقعیت اضطراب را اینگونه بیان میکند: «چنین موقعیتی هنگامی پدید میآید یا شدت میگیرد که امکان یک زندگی آزاد، سالم، موزون، فرهیخته و خلاق وجود نداشته باشد. یعنی آزادی، امنیت، امکانات، و ارتباط به حداقل ممکن کاهش یابد، یا از نویسنده و به طور کلی از انسان سلب شود». از طرفی همانطور که اشاره کردم اضطراب نشانههای جسمانی هم میتواند داشته باشد. کم انرژی بودن، احساس درد و تنش عضلانی، حالت تهوع، ناراحتی گوارشی و بیخوابی از جمله این نشانههاست.
به امنیت، چشماندازِ زندگی، آزادی در تصمیمگیری، خلاقیت و خلق کردن که فکر میکنم احساس غمگینی، نامتعادل بودن زندگی، پیشبینی ناپذیر بودن موقعیت، دلتنگی، خشم و احساس ضعیف بودن درونم پررنگتر میشود. اما چرا؟ چرا هرچقدر در موضوعها عمیقتر میشویم علاوه بر وضعیت حال، تأثیرات اتفاقهای گذشته هم بیشتر جلوهگر میشوند؟ چرا اینقدر گذشته درون ما نقشآفرین است و نیاز به درک، توجه و مراقبت دارد؟ چرا به خاطر موقعیت جغرافیایی محل زندگی، سطح آموزش، جنسیت، قومیت، دین، درآمد و بسیار علل دیگر، احساس اضطرابی که من و امثال من در این جامعه تحمل میکنیم اینقدر زیاد است؟
آخرینباری که احساس آرامش و اطمینانخاطر داشتم را یادم نمیآید. اگر هم آرامشی بود مقطعی و گذرا بود. به محض ورود به زیست روزمره دوباره همان حسها باز میگشت. مواجهه با دیگران و حسهایشان هم هرکدام به اندازهای یادآور چنین وضعی بود. در این شرایط نه فقط من بلکه همه ما در یک بغرنجی مضطربکننده سیر میکنیم. احتمالا این صحبت مختاری را شنیدهاید که میگوید «آدمیزاد خیک ماست نیست انگشت بزنی توش رد انگشت به هم بیاید. رد انگشتانِ بلا در آدم میماند. درون همه میماند». به واقع رد تمام این دردها چه از درون یا برون باشد بر جانهای ما نشسته است. شاید گروهی، جمعی و یا بخشی از جامعه از این احساس خودش را مصون و مبرّا بداند، اما فکر میکنم جامعهای که بخشی از آن دچار موقعیت اضطراب باشد، درگیر یک بحران حاد اجتماعی است. در این حالت جز تلخکامی، احساسهای متناقض و روزمرگی انگار چیز دیگری عایدمان نمیشود. وقتی در چنین شرایطی هستیم، آیندهای مبهم و غبارآلود را پیش رو میبینیم که امکان تخیل هیچ اتفاق خوبی هم وجود ندارد. از طرفی اگر تخیل آینده نباشد، تصور زندگی نیز برای مردم روز به روز ضعیفتر میشود. ناامیدی، استیصال، خشم و احساس عدم امنیت نشانههایی از این چالش هستند. در چنین موقعیتی مهربانی، محبت، لطف، دلسوزی و یا به تعبیر دقیقتر شفقت در زیست روزمره جامعه کمرنگتر میشود. کمرنگ شدن شفقت در مواجه درون و برون ظهور پیدا میکند. صرفا برای مثال آمارهای قابل توجه خودکشی، افزایش نرخ مرگهای ناگهانی به خصوص در سنین پایینتر و قتل را کمی مرور کنیم اهمیت این موضوع مورد توجه قرار میگیرد.
این روزها که آگاهانهتر در جستجوی نشانههایی از اضطراب و تأثیراتش هستم، معنا و مفهوم عبارت «ترک خوردن و شکستن جانها» بیشتر در مقابل چشمم نمایان میشود. احساس ضعف و ناتوانی دارم و راهکار برون رفت پیدا نمیکنم. کمتر موقعیت گفتگو پیش میآید. از جمعها فاصله میگیرم. فکر و خیالهای شبانهای روزی، بیخوابی شدیدی را به وجود آورده و ترس از آینده قدری تبعات جسمانی داشته است. راهکاری برای برون رفت از این موقعیت متصور نیستم. میدانم که در این موقعیت تنها نیستم، اما گمان میکنم چون امکانی برای گفتگو در مورد آن ندارم چالش را به درون خود میبرم. ساکت میشوم. دوباره بخش دیگری از شعر را میخوانم:
گذارهای اصلا ناتمام
و تازه این بیتابی که هیچ چیز آرامش نمیکند
در التهاب درهایی که باز میشوند و درهایی که بسته میشوند
کتابهایی که باز میشوند و دستهایی که بسته میشوند
دستهایی که سنگها را میپرانند و سارهایی که از درختها میپرند
درختهایی که دار میشوند
دهانهایی که کج میشوند
زبانهایی که لال مانی میگیرند
صدای گُنگ و چشم انداز گُنگ و خواب گُنگ
و همهمه
که میانبوهد
میترکد
رویا که تکه تکه میپراکند
شاید طرح این موضوع کمک کند درک بهتری از موقعیت صورت گیرد یا حسهای مشترک امکان گفتگو بیابند...
پینوشت: این نوشتار همانطور که در متن اشاره شد به کمک مقاله «موقعیت اضطراب» و شعر «بیخوابی» محمد مختاری نوشته شده است.