nasim
nasim
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

از دست دادن


5 سالگی آب­نبات نارنجی شیرینش را کنج لپش قایم کرد و شروع کرد به دویدن، به سر کوچه نرسیده بود که سرفه ­اش گرفت. آب­نبات خیس و چسبناک روی آسفالت نرم افتاد و اشک، چشمانش را پر کرد. پشت پرده­ ای از اشک دیگر آب نباتش را ندید.

10 ساله بود که معلم مهربان و قدکوتاهشان که همیشه زیر چادر مشکی­ اش روسری گلدار سرمی­ کرد یک دفعه دیگر نیامد. هر روز با همکلاسی ­هایش پشت در قهوه­ ای و بدرنگ اتاق معاون مدرسه صف می­ کشیدند تا جواب­های سربالا بشنوند و به تلافی­ اش لج معلم جدید را بیشتر دربیاورند. آخر سال پایین هر برگه ­ی امتحانی می­ نوشتند برسد به دست خانم میرزایی.

18 – 19 سالگی وقت رفتن به دانشگاه بود آن هم راه دور و شهرستان. هنوز به طبقه ­ی دوم تخت آهنی و زنگ زده، بالش بد بو، اتاق ته راه­رو خوابگاه، سروصدای هم ­اتاقی ­ها و خروپف­ های الکی عادت نکرده بود که پیغام رسید پدرش سکته کرده. تمام راه تا خانه در اتوبوس کنار بچه ­ی نق­ نقوی یک زوج میان­سال خدا خدا کرد پدرش بماند، اما اتوبوس به شاه ­عبدالعظیم نرسیده پدر رفت و حسرت دیدن چشم­هایش را بر دل او گذاشت.

درسش تمام شده، نشده مهاجرت کرد. سعی می­ کرد صدای توی سرش را نشنیده بگیرد و به دیدن دوباره ­ی دوستداشتنی­ های زندگی ­اش امیدوار باشد. خود را محکوم کرده بود به ساختن، به گرفتن مدرک، تشکیل خانواده، داشتن کار و زندگی.

اینطور نبود که به نداشتن­ ها، نبودن­ ها و از دست دادن­ ها عادت کرده باشد، حتی ته دلش می­ دانست لیست هرآنچه که دیگر نخواهد داشت حالا حالاها باز می ­ماند، احتمالا تا آخرین لحظه ­ی عمرش اما ترجیح می­ داد به ­دست آورد و از دست دهد به جای اینکه اصلا نداشته باشد. اگرچه تلخ اما این را ترجیح می­ دهد.

رفتناز دست دادنعادت
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید