5 سالگی آبنبات نارنجی شیرینش را کنج لپش قایم کرد و شروع کرد به دویدن، به سر کوچه نرسیده بود که سرفه اش گرفت. آبنبات خیس و چسبناک روی آسفالت نرم افتاد و اشک، چشمانش را پر کرد. پشت پرده ای از اشک دیگر آب نباتش را ندید.
10 ساله بود که معلم مهربان و قدکوتاهشان که همیشه زیر چادر مشکی اش روسری گلدار سرمی کرد یک دفعه دیگر نیامد. هر روز با همکلاسی هایش پشت در قهوه ای و بدرنگ اتاق معاون مدرسه صف می کشیدند تا جوابهای سربالا بشنوند و به تلافی اش لج معلم جدید را بیشتر دربیاورند. آخر سال پایین هر برگه ی امتحانی می نوشتند برسد به دست خانم میرزایی.
18 – 19 سالگی وقت رفتن به دانشگاه بود آن هم راه دور و شهرستان. هنوز به طبقه ی دوم تخت آهنی و زنگ زده، بالش بد بو، اتاق ته راهرو خوابگاه، سروصدای هم اتاقی ها و خروپف های الکی عادت نکرده بود که پیغام رسید پدرش سکته کرده. تمام راه تا خانه در اتوبوس کنار بچه ی نق نقوی یک زوج میانسال خدا خدا کرد پدرش بماند، اما اتوبوس به شاه عبدالعظیم نرسیده پدر رفت و حسرت دیدن چشمهایش را بر دل او گذاشت.
درسش تمام شده، نشده مهاجرت کرد. سعی می کرد صدای توی سرش را نشنیده بگیرد و به دیدن دوباره ی دوستداشتنی های زندگی اش امیدوار باشد. خود را محکوم کرده بود به ساختن، به گرفتن مدرک، تشکیل خانواده، داشتن کار و زندگی.
اینطور نبود که به نداشتن ها، نبودن ها و از دست دادن ها عادت کرده باشد، حتی ته دلش می دانست لیست هرآنچه که دیگر نخواهد داشت حالا حالاها باز می ماند، احتمالا تا آخرین لحظه ی عمرش اما ترجیح می داد به دست آورد و از دست دهد به جای اینکه اصلا نداشته باشد. اگرچه تلخ اما این را ترجیح می دهد.