انگار همه میدونستن. حتی ناظم مدرسه یه جوری صبح بهم سلام کرد که انگار میخواست بگه ما خبر داریم نگران نباش. صبح هرکاری کردم تا نیام مدرسه مامان نذاشت. از وقتی مامان و بابا جدا شده بودن من یه هفته پیش مامان بودم و یه هفته پیش بابا. هفته هایی که پیش بابا میموندم اجازه داشتم تا صبح سوسیس سرخ کرده بخورم و برام چیپس میخرید. بعدشم تا خود مدرسه ترک موتور آواز میخوندیم. هروقت هم که میگفتم دلم درد میکنه زنگ میزد مدرسه و اجازم رو میگرفت.
اما مامان خیلی مرتب تر از این حرف ها بود. اگر لیوان شیرم رو صبح نمیخوردم خونه جهنم بود، باید مانتو و مقنعه رو شب قبل اتو میزدم و میذاشتم روی مبل و زمان مسواک زدنم حتما 3 دقیقه می شد. ممکن نبود به غیر از دوران پریود مامان باور کنه که واقعا دل درد دارم و بذاره مدرسه نرم و همین کار و سخت می کرد. از بچه ها شنیده بودم اگر آب لیمو، شیر و خامه رو همراه گوجه سبز بخورم حتما اسهال میشم. یه دفعه برای اینکه از امتحان زبان فرار کنم کله سحر بیدار شدم و این ترکیب رو خوردم و بعدشم محض محکم کاری یه قاشق رب و 2 قاشق سرکه هم خوردم و دوباره برگشتم تو تخت.
به نیم ساعت نرسید که احساس می کردم دل و رودم داره بالا میاد؛ اما مامان محکم می گفت داری فیلم بازی می کنی. با همون حال بردتم مدرسه و تا پام به مدرسه رسید هرچی تو معدم بود رو بالاآوردم. اون روز تا ظهر تو درمانگاه و زیر سرم بودم و فکر می کردم این یه پیروزیه برای من که دیگه مامان حرف هام رو باور میکنه اما اینطور نبود، مامانم قرار نبود به هیچ کسی اعتماد کنه.
امروز هم واقعا دلم نمی خواست بیام مدرسه، مخصوصا دلم نمی خواست سوار ماشین مامان بشم. اگر من مامان و ماشینش رو دیدم حتما بقیه هم دیدن و من دلم نمیخواست دوباره ما رو کسی ببینه؛ میخواستم همه یادشون بره، منم یادم بره. یادم بره مامان رو اونجا و اونجوری دیدم،دوست دارم مامان رو فقط پست میزش تو شرکت یادم بیاد درحالی که به کارمنداش دستور میده، یا وقتی که تو خونه داره تلفنی کارای شرکت رو راه میندازه. من باید مامان رو درحالی یادم بیاد که داره حساب کتاب میکنه چقدر دیگه پول لازمه تا بابا بدهیشو بده، بدهی که بازی بالا آورده بود و به خاطرش چک داده.
دیشب تا صبح فکر می کردم و لحظه هایی که به خواب می رفتم کابوس اون لحظه ای رو میدیم که مامان از اون ماشین پیاده شد و رفت سوار ماشین خودش شد. اون لحظه ای که با ناز پلک زد و کمربندش رو باز کرد. هزار بار خواب کفش های نا آشنایی رو دیدم که مامان پاش کرده بود و انقدر قرمز بود چشمم رو می زد.
مامان سخت گیر من که نمیذاشت هیچ کاری رو بی خبر از اون انجام بدم از ماشین بابای سارینا پیاده شد. البته قرار نبود من تو اون کوچه باشم. من اون ساعت باید تو کلاس زیست میبودم اما کلاس تشکیل نشد و من دلم خواست تا یواشکی برم سراغ پیتزا فروشی محبوبم و به بابا زنگ بزنم تا اونم بیاد و باهم پیتزا بخوریم. اما مامان دم در پیتزا فروشی محبوبم درحالی از ماشین بابای سارینا پیاده شد که یه جعبه پیتزا دستش بود و لبخند میزد.
مامان از این پیتزا فروشی متنفر بود. یادمه دفعه آخری که بابا من رو آورده بود اینجا و مامان باخبر شد 2 ساعت پشت تلفن دعوا کردن و مامان شبونه رفته بود خونه بابا و تلوزیونش رو شکونده بود. از اون به بعد من و بابا قرارهای یواشکیمون رو می آوردیم این رستوران و سعی می کردیم مامان باخبر نشه. اما حالا مامان به پیتزای موردعلاقه من که تو دستشه و به بابای سارینا لبخند میزنه.
مامان به بابا میگفت پیتزاهای این رستوران و آدمای توش آشغالن و تو حق نداری بچه من رو ببری به این آشغالدونی اما حالا خودش از این آشغال دونی یه جعبه پیتزا گرفته بود و محکم بغلش کرده بود. حتی دیدم وقتی خواست بذارتش رو صندلی عقب ماشین خودش چند ثانیه چشماشو بست و بوش کرد. با چشمای خودم دیدم مژه های ریمل زده مامانم چند ثانیه رو هم موندن و مامان با لذت بوی پیتزا رو نفس کشید، مطمئنم یکمی از بوی عطر بابای سارینا هم روی جعبه پیتزا مونده بود
نمیگم مامان به من یا بابا لبخند نمیزد. مامانم خنده های خوشگلی داره ولی از وقتی که دیگه تصمیم گرفت تو خرابکاری های بابا شریک نباشه و جدا بشه دیگه اونجوری که باید نمیخندید بهش. هروقت هم که احساس می کنه من بابامو دوست دارم به منم نمیخنده. اما به بابای سارینا یه جور خوشگلی خندیده بود. همون شکلی که به دایی مراد خندید وقتی از سربازی برگشته بود یا همونطوری که سر سفره عقد به خواهرزادش خندید و گردنبند طلا رو انداخت گردنش.
تازه بیشتر از هرچیزی از کفشای مامان متعجبم. خیلی کم پیش میاد که مامان کفش پاشنه بلند پاش کنه. مامان همیشه باید بدوعه دنبال کارای مختلف به من برسه، به خانواده خودش، حتی بعد از اینکه از بابا جدا شده به خانواده بابا هم میرسه. کار و شرکت هم هست باید با همسایه ی بی خودمون و زن غرغروش بسازه، مراقب رفتارش با مدیر ساختمون هیزمون باشه، تو جلسه های ساختمون نشون بده به عنوان یه زن تنها خطری برای مردهای ساختمون به حساب نمیاد.
مامان با کفش پاشنه بلند که از پس این چیزا برنمیاد. کلن هم یه کفش پاشنه سه سانتی مشکی داره که برای جشن ترفیعش تو شرکت گرفته بود و همونو تو همه عروسی ها هم میپوشه. اما کفشی که دیروز پاش بود قرمز بود. کفش تخت های خودش هم تو مشما دستش بود. حتما کفش ها رو بابای سارینا براش خریده. ینی مامان دیگه قرار نیست پابه پای ما بیاد؟ ینی دیگه جاهایی که بابا کم میاره کمکش کنه؟
ینی بابای سارینا به همین راحتی مامان منو دزدید؟
سارینا خودشم دزده. تا پارسال اونی که با همه بچه ها دوست بود من بودم. مامانم همیشه پیگیری کارای مدرسه و اردوها بود، برامون با تخفیف بلیط سینما و تئاتر می گرفت و بچه ها همیشه دوست داشتن با من دوست بشن و مامانم رو خاله صدا بزنن. اما با اومدن سارینا یهو همه چی عوض شد. حالا بچه ها یه دوست خوشگل تر پیدا کرده بودن که بابای باحالی داشت و ماشین مدل بالاش همیشه تمیز بود. سارینا دوستها و محبوبیت من رو هم دزدیه بود و حالا باباش اومده که یه چیز دیگه از من و بابام بدزده.
بابای سارینا خیلی جوونه. یه دفعه مدیر مدسه سارینا رو کلی دعوا کرده بود که چرا با دوست پسرش میاد مدرسه و زنگ زدن تا پدرش بیاد. وقتی بابای سارینا اومد مدرسه، تازه مدیرمون فهمید اون آقا دوست پسر سارینا نیست و باباشه و وقتی از دور میبینیش خیلی خیلی جوون و خوش تیپه.
نصف مدرسه عاشق بابای سارینا بودن. بعضی از بچه ها سعی می کردن هی برن خونه سارینا. مامان سارینا خیلی کم به مدرسه می اومد. نیازی نبود آخه. سارینا درس خون بود و مرتب و باباش هم ماهانه پول زیادی به مدرسه میداد و یه جورایی سارینا شده بود نور چشمی مدرسه.
همین که صبح و بعد از ظهر هم باباش می اومد دنبالش برای مدرسه کافی بود و دیگه سراغی از مامانش نمی گرفتن شایعه های زیادی بود که مامان و بابای سارینا با هم مشکل دارن یا مامانش مریضه ولی هیچ کسی جرات نداشت جلوی سارینا از این حرف ها بزنه. همه دوست داشتن دوست این دختر باشن پس حرفی نمیزدن که ناراحتش کنه.
مامان زنی نیست که اشتباه کنه، همیشه ما اون آدمایی هستیم که اشتباه کردیم و مامان باید بیاد گندکاری های من، بابا یا حتی دایی هام رو جمع کنه. مامان باید بیاد و برای عموم سند بذاره تا از زندان دربیاد، مامان باید بابا بزرگ رو هر هفته ببره شیمی درمانی، مامان باید از کارفرمای دزد بابا شکایت کنه. درسته که وقتایی که با بابا هستم خیلی بهم خوش میگذره اما مامان آدم مطمئن تریه. من عادت دارم مامانم هم همراه من باشه هم جور همه اطرافیانمون رو بکشه، من از اینکه با یه نفر دیگه مامانم رو تقسیمش کنم نگرانی ندارم اما اون یه نفر دیگه نباید بابای سارینا باشه.