مهاجرت با چند جمله ی الکی تو جمع همدانشگاهی ها شروع می شود. همانجایی که از حقوق و راحتی زندگی فلانی که در کانادا زندگی میکند و آنقدرها هم باهوش و باعرضه نیست حرف زده میشود و این کلمه ی 6 حرفی فکرت را مشغول می کند.
بالاخره به سرت میزند و کلاس زبان ثبت نام می کنی، یواشکی مدارکت را میفرستی دارالترجمه و شب تا صبح خوابت نمی برد و می گویی اصلا این همان تیر در تاریکی است و من که می دانم نمی شود.
مهاجرت از همان روزهایی شروع می شود که کلاس زبان جایگزین همه چیز حتی باشگاه و کلاس نقاشی میشود و کم کم به مدیرت می گویی می خواهی مدتی کار نکنی و تا چند ماه آینده به دنبال نیروی جدید باشد.
مهاجرت همان وقتی رنگ می گیرد که دم در سفارت در دلت نذر می کنی اگر همه چیز درست پیش برود 500 تومان به حساب محک بریزی و مهمانی های دوستانت شروع می شود. دوستانت می دانند که یادگاری هایشان باید جمع وجور و سبک باشند تا همراهت ببری و دسته جمعی یک پلاک طلا می گیرند و یک ویدئو از عکسها و ویدئوهای یادگاری برایت درست می کنند تا فقط چند گیگ از بارت را اشغال کنند.
مهاجرت با بغل های محکم و اشکهای ریز ریز شروع می شود. مهمانی های خانوادگی که برادرت را آنقدر محکم بغل می گیری که صدای استخوان هایش را میشنوی، با خواهرزادها هزارتا سلفی میگیری و یکی از تسبیح های پدربزرگت را یادگاری برمی داری.
مهاجرت عطر سبزی های خشک مادرو نصیحت های پدر را دارد. تلخ ترین صدای این روزها صدای پنکه ای است که روی میز ناهار خوری تندوتند سبزی پلو و سبزی کوکو خشک می کند و مادری که دلش راضی نیست و گوشه ی چشمش اشک جمع می شود. مادری که روزی 5بار به عمه و خاله پای تلفن می گوید: (دست شما درد نکنه ولی نمیتونه ترشی ببره، چمدونش برای رومیزی و یه بسته شکلات دیگه جا نداره، اصلا این بچه نبات نمی خوره.)
مهاجرت همان لحظه ای جدی می شود که باید این همه سال زندگی را در دوچمدان جمع کنی و مراقب باشی هیچ خاطره ی مهمی را فراموش نکنی. باید 30 کیلو خاطره را از بین خروار خروار زندگی جدا کنی، جوری تاکنی که چروک نشوند و در چمدان سبز بگذاری. همان چمدانی که برای سفر مکه ی پدر و مادرت خریده شد ولی هیچ وقت استفاده نشد و هی توی دلت می گویی چرا برای سفر به مکه باید چمدان سبز چمنی با راههای بنفش میخریدند و رویش درشت اسمشان را با غلط گیر می نوشتند.
قسمت دردناک داستان همان لحظه ای است که چشمت را روی وسایلت می بندی، کتابهایی که از دستفروشهای انقلاب خریده ای، گلدانی که در اولین سفر مجردی ات فروشنده دولاپهنا بهت فروخته و کتانی های سفیدی که همکلاسی های سال آخر دبیرستان رویش یادگاری نوشته اند. همه را جعبه م یکنی، یا میفروشی شان و یا راهی انبار می شوند.
مهاجرت با شوخی های لوس دختر دایی و پسر عمه در فرودگاه تکمیل می شود که (نمیشه من تو چمدونت جا بشم منو ببری، اونجا یه شوهر پولدار خارجی برام پیدا کن خودم میام ور دلت) و هزار جوک بیمزه ای که گفته می شود تا این بغض لعنتی سر باز نکند اما اولین صدایی که از بلندگوی فرودگاه شنیده می شود آخرین صدایی است که بالاخره اشکت را درمی آورد.