توي عمارت برو و بيايي به راه بود كه بيا و ببين، سر و صدا تا هفتا خونه اونورتر هم ميرفت، هركسي مشغول كاري بود. محمد تقيِ باغبون شلنگ بدست وسطِ حياط، خونِ گوسفنداي قربوني رو از كف حياط با فشارِ آب پاك ميكرد، مهري بدو بدو بهار خواب رو جارو ميكرد و قاسم با لب و لوچه آويزون كه انگار اين كارا براش افت داره، كمك ميكرد كه زيراندازارو وسطِ بهار خواب پهن كنه، كوكب خانم و رقيه طبق معمول توي مطبخ نون و شيريني ميپختن و بوش همه عمارت رو برداشته بود، طوري كه حواس آدم رو پرت ميكرد.
حاج يحيي كه رتق و فتق همه امور دستش بود با اون جثه لاغر و عينك ته استكاني و دست به كمر حواسش به همه امور بود تا چيزي كم و كسر نباشه و اون وسط ها هم هي به محمد تقي مسپرد كه خوب حياط رو بشوره و پوست و مابقي چيزارو بذاره توي مطبخ و كله و پاچه ها رو بده دست كوكب خانم براي طبخ.
محمد علي بازيگوش، دوردونه ء عمارت و نوه خانواده بجاي اينكه هندوانه ها رو بندازه توي حوض هي قلشون ميداد رو زمين و بازي ميكرد و حسابي خودشو سر حوض خيس كرده بود.
فخرالملوك ( مادرمو ميگم) حسابي حواسش به تدارك شام و پذيرايي براي مهمونا بود تا آبروي حاج كاظم مستوفي الممالك ( همسر و همراهش توي اين سي و اندي سال زندگي مشترك) حفظ بشه. به كوكب خانم كه وايساده بود سر ديگي كه حسابي ازش بخار بلند بود و منتظر آبكش كردن برنج ، تأكيد ميكرد حواسش به برنج باشه كه خداي نكرده شفته از آب در نياد و خورشت خوب جا بيوفته و آبرو ريزي نشه جلوي مهمونا.
پوران دخت و من و پروين دخت هم گوشه گوشه خونه رو مرتب ميكرديم و گلايي كه مجتبي از سر تپه اونطرف عمارت چيده بود ميذاشتيم توي گلدون و دستمالاي گلدوزي شده رو روي متكاها پهن ميكرديم. اون وسط هم مجتبي زير زيركي هي پروين دخت رو ديد ميزد و هي پز ميداد كه با چه زحمت و دقتي گلا رو از اونطرف تپه چيده و وقتي ديدم صورت پروين دخت حسابي گل انداخته فهميدم كه مجتبي خوب بلد بوده دلش رو ببره...
كم كم آفتاب سر ظهر داشت كم رنگ ميشد، اما هنوز وقت بود تا مصطفي خان زمردتبار كه پسر احمد آقا زمردتبار از تجار معروف چوب بود بيان براي خواستگاري من.
عكاس باشيِ خوش قول با اون عينك گرد و موهاي حسابي آب و جارو كرده و كت شلوار سورمه اي زودتر از وقتِ مقرر اومده بود و بوي شيريني كه تا هفتا خونه اونورتر پيچيده بود، گويا حسابي مستش كرده بود.
من همچنان داشتم مهمون خونه رو مرتب ميكردم و حواسم بود كه يه وقت خداي نكرده بوي گوسفند و غذا نگيره به لباساي پلوخوريم كه با كلي سختي و زحمت، مادرم براي پارچه ش سفارش كرده بود به زينب خانمِ همسايه كه از شوهرش كه توي كارِ پارچه بود بگيره و بده دست خياط كه حسابي خوش فرم درش بياره تا جلوي مهمونا كلي توي چشم باشم.
همينطور كه با لباس خوش تركيبم اينور و اونور مي رفتم و عكاس باشي رو ميديدم كه حواسش بدجور به منه، زودي يه فكر بكري به ذهنم رسيد، از فرصت استفاده كردمو يه ظرف شيريني بدو بدو و يواشكي و با كلي زحمت از مطبخ كش رفتم و اوردم تعارف عكاس باشي كردم، همين كافي بود كه خنده شيطنت آميزم ملتفتش كنه كه قبل از اومدن مهمونا و گرفتن عكس يادگاري، هوس عكاسي دارم و سريع براي برآورده كردن خواسته من دست به كار بشه.
نشستم لب حوض كنار شمعدونياي خانوم جون. همون شمعدونيايي كه بسته به جونش بودو انگار گذر همه عمرِ از دست رفتش توي گلدوناي شمعدونيش جريان داشت
.
.
.
بعد از چهل و اندي سال دارم فكر ميكنم چه خوب شد كه مصطفي خان اومد خواستگاريم، خودش كه ميگه هنوز هر وقت نگات ميكنم مثل همون روزِ خواستگاري لپات گل انداخته ست و چشمات، چشمات همون برق و شيطنتِ اون روزارو داره.