پرم از کلماتی که خود را به در و دیوار گلویم میزنند و التماس میکنند که آنها را آزاد کنم...
آخر برای بعضی کلمات حبس ابد بریده ام...
.چه بگویم چگونه بگویم چه کلماتی را بر روی هم بغلتانم؟
هر روز دنیا چیز های جدید برایم رو میکند و غم هایم را بروزرسانی میکند نمیدانم چه عکس العملی نشان بدهم دیگر دلم نمیخواهد فکر کنم میخواهم چند صباحی به خارج از کره ی زمین انتقالی بگیرم مرا به سحابی قنطورس تبعید کنید میخواهم بقیه عمر را در خلا زندگی کنم از دست آدم هایی که آدم نیستند و جنس قلب ما را امتحان میکنند تا ببینند نشکن هست یانه آقا جان اصلا جنس قلب ما مرغوب نیست بنجل است رها کنید دیگر!از فولاد که نیست حتی اگر فولاد هم بود از دست شما ذوب شده بود...
دلم میخواهد عقل و قلبم را چند وقتی بفرستم تعطیلات یا پهن شان کنم روی بند تا کمی آفتاب بگیرند میگویند نور آفتاب ضدعفونی کننده است
نمی دانم این چه امتحانی ست شاید غول مرحله آخر بازی باشد ولی با عقل جور در نمیآید من در جوانی برسم به غول مرحله آخر؟ از جوانی و اتفاقاتی که برای این واژه ی پرشور افتاد گله نمیکنم اتفاقا برعکس باهمه ی لرزه ها و پس لرزه هایی که گذراندیم حس میکنم یک چیزهایی در لابه لای آوارها کشف شد که دوست ندارم بگویم ولی شاید ارزشش را داشت و یا رنج هایی که بیل به دست گرفتند و افتادن به جان قلب مان و کندند و کندند تا اینکه ناگهان دیدیم به نفت رسیدند...
غم کاشف استعداد های من بود غم میتواند به جاهایی از قلب شما سفر کند و مناطقی از آن را به شما نشان دهد که هرگز ندیده بودید.
البته طبیعی ست که آدم از رنج فراری باشد اما بگذارید یک رازی را به شما بگویم اگر در رنج افتادید طغیان نکنید و دست و پا نزنید در این صورت رنج مثل مرداب میشود ،فقط با کمی ادویه ی صبر تلاش کنید مسئله را حل کنید
حال نشسته ام به تماشای شاخه های درخت زیتون حیاط که سیاهی شب، عریان بودن آنها را پوشانده و فکر میکنم که : خب حالا میخوای چیکار کنی؟ راستش بعضی مشکلات را که بر سر راهت میبینی اول گیج و منگ میشوی و به دنبال خاکی چیزی میگردی که بریزی به سرت نمیدانی باید چه کنی ؟ اینها را اول باید مثل یک مار بوآ بلعید و هضم کرد ولی اگر اندازه ی دهان من نبود و در گلویم گیر کرد چه اگر نتوانستم قبولش کنم و هضمش کنم باید چه کنم ؟ شما بگویید خودمان را به کدامین راه بزنیم تا بعضی چیزها را طوری فراموش کنیم که انگار هرگز نبوده اند؟
راجب تصمیمات و برنامه هایم برای پروژه ی پر افاده ی آینده نمیدانم اما تنها چیزی که میدانم این است که نمیخواهم دست بالا برده و تسلیم شوم خشت خشت، آرزو نچیده ام که بردوزل مشکلاتم بیایند و خراب کنند و بروند میخواهم استقامت کنم مثل همیشه و هرگز هم با خود نمیگویم که استقامت و امید تنها راهی ست که دارم حتی اگر اینطور باشد ، آخر روحم گناه دارد لطیف است دل خوش کرده به همین چشمه های امید که دارد شما هم بد به دل راه ندهید و عصاره ی امید را همیشه در جیب پشتی شلوارتان که غالبا به کار نمی آید به همرا داشته باشید امید باید حل شونده ی محلول ثانیه هامان باشد امید مثل مرکبی ست که هرچه بخواهید خط کنید باید اول قلم تان را به آن آغشته کنید
دارم از ویرگول میروم بعد کنکور می آیم کلماتم را میریزم داخل بغچه و به چوب میبندم و میگذارم روی شانه ام و میروم به سوی راه خودم...
و در آخر اینکه حسن ختام قطار حرف هایم دعایی باشد از جانب شما برای کنکوری هایی که قلب هایشان
اندازه ی یک بند انگشت است.
خداحافظ.