naadia
naadia
خواندن ۸ دقیقه·۵ سال پیش

قربانی فراموش نمی‌کند

انگار آنجا نیستم، داستان جنگ است. رمانی که از بیمارستان کارولینسکای سوئد آغاز می‌شود و به زندگی زنی می‌پردازد که بر سر دوراهی تلخی مانده است. او بر سر در آغوش گرفتن نوزادی با روح خود در جدال است. نوزادی که به دنیا آمده تا فقط زنان بوسنیایی کودکان صربی را به دنیا آورده باشند. همیشه جنایتکارانی هستند که می‌خواهند همه‌چیز را فراموش و تمام نقاطِ شروع را پاک کنند. قربانیانی باید باشند که این اجازه را به آن‌ها ندهند و این رمان از زبان یکی از این قربانی‌ها روایت می‌شود.


جلد کتاب انگار آن‌جا نیستم
جلد کتاب انگار آن‌جا نیستم

بر سر تاریخ شروع جنگ در بوسنی اختلاف‌نظرهای زیادی وجود دارد. درگیری‌ها بین مسلمانان، صرب‌ها و کروات‌ها از اواخر فوریه‌ی ۱۹۹۲ آغاز شد ولی اوج نمایش وحشت دو ماه بعد بود؛ ششم آوریل ۱۹۹۲، یعنی همان روزی که ایالات متحده‌ی آمریکا و اتحادیه‌ی اقتصادی اروپا بوسنی و هرزگووین را به عنوان یک کشور مستقل به رسمیت شناختند. در این روز نیروهای صرب به سمت سارایوو آتش گشودند، از رود درینا عبور کردند و فوچا، زوورنیک و ویشه‌گراد عمدتاً مسلمان‌نشین را محاصره کردند. تا نیمه‌ی ماه آوریل تقریباً تمامی مردم بوسنی در جنگ فرورفته بودند. نیروهای صرب بوسنی، اعم از نظامی، پلیس، شبه‌نظامیان و گاهی شهروندان عادی و غیرنظامی به شهروندان غیرصرب حمله می‌کردند، خانه‌های مسلمانان بوسنیایی را خراب می‌کردند یا می‌سوزاندند، شهروندان بوسنیایی را اسیر می‌کردند، می‌زدند یا می‌کشتند، مردان و زنان را از یکدیگر جدا می‌کردند و بسیاری از آنان را به اردوگاه‌ها می‌فرستادند. انگار آن‌جا نیستم داستانی است از دل همین جنگ. داستان امید و بقاست در میان جامعه‌ی بالکان که در مقابل چشم تمامی جهان در یک تراژدی تمام‌عیار غوطه‌ور شده بود.

داستانِ انگار آن‌جا نیستم را معلمی ۲۹ ساله روایت می‌کند که در زمان وقوع جنگ در مدرسه‌ی کوچکی در یکی از روستاهای بوسنی درس می‌داد. برای او جنگ خلاصه شده بود در مناظری که از تلویزیون می‌دید. اتوبوس‌هایی پر از کودکانی که شوربختانه در مناطق جنگ‌زده به دنیا آمده بودند و به سمت مقصد نامعلومی رهسپار می‌شدند. شاید هر بار با خود می‌گفت دلیلی برای ترس از جنگ وجود ندارد و به یاد می‌آورد که همیشه با صرب‌ها کنار هم زندگی کرده‌اند و به هر حال، با وجود همه‌ی اختلاف‌ها، آن‌ها سلاحی ندارند که بهانه‌ای باشد برای مورد حمله قرار گرفتن. تصاویر آوارگان جنگی را می‌دید و با خود می‌گفت: «هنوز هیچ گلوله‌ای در این منطقه شلیک نشده است.» شاید هیچکس در آن روستای کوچک دورافتاده واقعاً باور نمی‌کرد که این تصاویر آغازگر یک جنگ واقعی و به تمام معنا باشند. هنوز روزها در رودخانه شنا می‌کرد و با خود می‌گفت جنگ خیلی از ما دور است. تا اینکه یک روز، یک سرباز جوان صربستانی، وارد آشپزخانه‌ی او شد و به او گفت ساکش را ببندد که قرار است تمامی آدم‌های این ساختمان را راهی کنند. «اِس هنوز هم کنار اجاق‌گاز ایستاده است، انگار فلج شده. جرئت تکان خوردن و حرف زدن ندارد و درمی‌یابد چیزی که با آن مواجه شده چهره‌ی جنگ است. خیلی ساده کسی درِ خانه‌ات را می‌گشاید و جنگ به تو و خانه‌ات کشیده‌ می‌شود. و می‌فهمد که از این لحظه به بعد دیگر هیچ سدی میان او و جنگ حائل نیست.» شاید یکی از مهم‌ترین بخش‌های کتاب همینجاست. اولین مواجهه‌ی اِس با جنگ، اولین نگاه عمیقش به سربازی که در میانه‌ی جنگ است، در آشپزخانه‌ی خانه‌اش رخ می‌دهد و با خود می‌گوید: «شاید سرباز هم در زندگی پیشینش آموخته باشد پیش از ورود به آپارتمان دیگران در بزند، زیرا بی اجازه و به‌ زور وارد خانه‌ی مردم شدن کار زشت و ناپسندی است. شاید وقتی به آشپزخانه‌ی کوچکم که از آن بوی قهوه می‌آید قدم می‌گذارد این فکر از ذهنش می‌گذرد اما سریع آن را از خودش دور می‌کند. حالا او یک تفنگ دارد و دیگر لزومی ندارد برای ورود به جایی در بزند.» و دقیقاً اینجاست که عجیب‌ترین واکنش عمرش را نشان می‌دهد و از سرباز مهاجم می‌پرسد: «قهوه میل دارید؟» شاید می‌خواهد بگوید این همه خشونت برای چیست؟ ما که به هر حال نمی‌توانیم فرار کنیم.

در آن روز گرم در سال ۱۹۹۲ سربازان ساکنان روستای بی را دور هم جمع کردند. به مردان شلیک کردند؛ زنان شوکه شده و مطیع را سوار اتوبوس‌هایی کردند که راهی اردوگاه می‌شدند. اِس هم یکی از آن زنان بود. وارد اردوگاه که شدند به عنوان دستیار پرستار آغاز به کار کرد و همین باعث شد که شایعات ناخوشایندی در مورد «اتاق زنان» از زبان ساکنان قدیمی اردوگاه بشنود. اِس به زودی فهمید آنچه که در آنجا رخ می‌دهد تجاوز سیستماتیک صرب‌ها به زندانیان بوسنیایی است. و بالاخره روزی خود او هم برای حضور در اتاق زنان فراخوانده شد و بعد از گذشت چند ماه فهمید که باردار است.

به نظر می‌رسد موضوع اصلی رمان، جنگ شخصی اِس با کودکش باشد. برای او که نیمی صرب و نیمی بوسنیایی است، بارداری‌ای که در آن شرایط رخ داده است می‌تواند درست به اندازه‌ی تجاوزها و سایر شکنجه‌های جسمی رنج و وحشت ایجاد کند؛ خصوصاً حالا که دریافته است تجاوز به زنان بوسنیایی هرگز نگرانی اصلی جامعه‌ی جهانی نبوده است. در خود ویران می‌شود، دوست دارد که بچه را سقط کند اما متوجه می‌شود برای این کار خیلی دیر شده است. پس راه‌حل جایگزین را انتخاب می‌کند. تصمیم می‌گیرد بچه را بلافاصله پس از تولد به فرزندخواندگی واگذار کند. حالا اِس در بیمارستان کارولینسکای سوئد است. جایی که به تازگی در آن نوزاد پسری را به دنیا آورده؛ به عنوان یک زن پناهنده‌ی جنگی و در همین حین با خود فکر می‌کند که پناهنده یعنی کسی که از جایی بیرون شده است، اما به جایی نمی‌رود چون هیچ جایی برای رفتن ندارد.

اِس حالا زنی نجات یافته است. از اتاق‌های تجاوز، از بر باد رفتن صفت‌های انسانی بقا یافته است. برای او جنگ صرفاً یک اصطلاح کلی است. اسم جمعی است برای بی‌شمار داستان فردی. جنگ، تک به تک افراد است. همه‌ی چیزهایی است که برای تک به تک آن‌ها پیش آمده. او با موفقیت توانست زندگی قبل از جنگش را از ذهن خود پاک کند. توانست از یاد ببرد که یک معلم بوده، خواهری داشته که زمانی در سارایوو زندگی می‌کرده و پدر و مادرش را. آن‌ها ناپدید شده بودند و اگر او هم در کنار آن‌ها باقی می‌ماند، ناپدید می‌شد. ولی چیزی که نتوانست از یاد خود ببرد زنان دیگر بود. تلاش‌هایشان، تقلاهایشان، زخم‌هایشان و مرگ‌شان را. حالا که در جهانی بی‌هویت، زنی مورد تجاوز قرار گرفته و بدون کشور است گاهی به سرش می‌زند که کمی از خفت و خواری‌هایی که تحمل کرده است را برای تنها دوستش اِف، که او هم پناهنده‌ای از جنگ بوسنی است ولی تجربه‌ی زندگی در اردوگاه را ندارد، بازگو کند. دوست دارد در مورد انواع و اندازه‌ی حقارت و خواریِ زندگی در اردوگاه به اِف بگوید، دوست دارد برای او بگوید که چگونه با تمام وجودش درک کرده است که «پیکر یک زن هیچ‌وقت از آن او نیست. به دیگران تعلق دارد؛ به مردها، به کودکان، به خانواده و در زمان جنگ به سربازها.» اما هر بار این فکر را از سرش بیرون می‌‌کند چون معتقد است: «وحشت و هراس نباید و نمی‌تواند مقایسه شود.»

این‌طور به نظر می‌رسد که اسلاونکا دراکولیچ سعی کرده از طریق داستانی که روایت کرده، راوی هویت گمشده‌ی یک کشور باشد. گویی تلاش می‌کند تا از طریق بازگویی رنج زندانیانِ بی‌نامِ اردوگاه‌ها و همین‌طور تلاش‌هایشان برای از نو زندگی را ساختن، آن‌چه که پس از آزادی نامیده می‌شود را برای ما ملموس‌تر کند.

جایی در میانه‌های این روایت دردناک، اِس کودکی را به خاطر می‌آورد که در اردوگاه در کنار مادر خود زندانی بود. پسربچه تنها یک رؤیا داشت. می‌خواست وقتی که بزرگ شد همه‌ی صرب‌ها را بکشد. اِس می‌دانست که او شاهد کشته شدن برادر بزرگترش توسط صرب‌ها بوده و با خود گفته بود برای تحقق این رؤیا! تنها چیزی که او کم دارد یک سلاح است. چیزهای دیگر را همین حالا هم دارد.

شاید مهم‌ترین چالش برای همه‌ی کسانی که در جهان امروز فکر می‌کنند جنگ از آن‌ها خیلی دور است هم همین باشد. همیشه جنایتکارانی هستند که می‌خواهند همه‌چیز را فراموش و تمام نقاطِ شروع را پاک کنند. قربانیانی باید باشند که این اجازه را به آن‌ها ندهند. و این مهم‌ترین هدف اِس در زندگی پس از آزادی شد. او خواست خودش باشد که در مورد آینده‌ی فرزندش تصمیم می‌گیرد نه پدران ناشناخته‌اش.


این متن رو برای سایت وینش نوشتم. اگر دوست داشتید می‌تونید از اینجا ببینیدش.

ممنون که خوندید.


کتابمعرفی کتاببالکانپیشنهاد کتابداستان
هم به دنبال تکه‌های تنت، هم پی پاره‌های پیرهنت، در به در در پی نیافتنت...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید