ظرف سس بشامل را میگیرم زیر شیر. باقی ماندهی سس گلوله گلوله به دیواره نچسب شیرجوش چسبیده است. همان وقتی که قرار بود به همزدن محتویات سس مشغول باشم ذهنم رفت پی کتاب صوتی که گوش میکردم و ناگهان به خودم آمدم و دیدم شیر سس جوشیده.
رضایتی که برنامهریزی کرده بودم از پختن لازانیا به دست بیاورم همینجا ترک خورد.
ضربهی بعدی وقتی زده شد که داشتم ورقههای لازانیا را در تنها ظرف مناسبی که دارم میچیدم.
میتوانم اطمینان بدهم دیگران همین کار را خیلی مرتب تر انجام میدهند اما کاش ماجرا به کمی کثیفکاری ختم میشد.
بعد از اینکه با مصیبت سس ظاهرا بشامل با غلظت قیر را به لایهها اضافه کردم، درست در لایهی آخر بود که متوجه شدم فراموش کردم به دو لایهی قبلی پنیر اضافه کنم. همانجا بود که نوار ناکامیها دور پیشانیام خودش را سفتتر کرد و حس کردم خالی هستم.
این طور وقتها حسی دارم شبیه به اینکه مجبور شدی ساعتها در ترافیک اتوبان صدر بنشینی و به طور مداوم دود اگزوز یک ماشین هم ته حلقت بوده است. دستم را میکشانم روی پیشانیام انگار مثلا میشود با دست نوار را گرفت و بیرون کشید. غباری از ملال روی هر چیزی که میشود فکرش را کرد کشیده شده است.
ظهر از کنار زنی میگذرم که روپوش سورمهای مرتبی پوشیده و یکی از آن کیفهای چرم سیاه رنگ دارد که وکلا دارند. با خودم میگویم اگر حقوق خوانده بودم و وکیل بودم قطعا از این مخمصهی فعلی سر در نمیآوردم. اما من درسم در دانشگاه را رها کردم.
دکتر میگوید تو باید خودت را مثل کسی ببینی که یک پایش شکسته است و نباید توقع داشته باشی همه چیز مثل وقتی باشد که دو پاداشتی. من اما هنوز نمیفهمم چه چیزی در کجا شکسته است و شکستهای خودم از لحظهای که از تخت بیرون میآیم تنها چیزی است که میفهمم.
دیروز به دکتر گفتم از تمام لباسهایم بدم میآید و نمیفهمم چرا چنین لباسهایی خریدهام. دلم یک دنیا پول میخواهد که همه چیز را از ب بسمالله عوض کنم. گاهی که حسرت نسخهی گذشتهام را میخورم سهراب میگوید گذشته آنطورها هم که حالا میگویی رویایی نبوده است. این جور وقتها یاد آن جوک میافتم که زنی همسرش را گم کرد و به اداره پلیس رفت. مشخصات مردی خوش قد و بالا را به پلیسداد، کسی که همسرش را میشناخت درآمد که شوهر تو که این طور نیست و زن جواب داد حالا که گم شده بگذار یک خوبش پیدا شود.
نویسندهی کتاب یک ذهن ناآرام جایی از کتاب در توصیف اپیزود افسردگی اختلال دو قطبیاش مینویسد:
عادت داشتم ذهنم بهترین دوستم باشد، به اینکه مکالمات بیپایانی درون سرم داشته باشم، به داشتن منبع درونی خنده یا تفکر تحلیلی که مرا از دردناکی و کسالتاطراف نجات دهد. روی تیزی، علاقه و وفاداری ذهنم به عنوان امری بدیهی حساب کرده بودم.
حالا ناگهان ذهنم به سمت من حملهور شده بود. من را برای اشتیاق احمقانهام مسخره میکرد. به تمام برنامههای احمقانهام برای آینده میخندید. خیلی زود دیگر چیز جالب یا لذتبخشی پیدا نکرد.