عصری از روزهای آخر تیر ماه است. به طرز جنونآمیزی ساقهطلایی میجوم و هر بار میگویم این آخری است. اخیرا هر چیزی که میخورم به این فکر میکنم که چقدر دوست دارم خرگوشهای پردیسان هم بتوانند طیف متنوعتری از مزهها را تجربه کنند. جایی که یادم نیست کجا خوانده بودم که آزادی یعنی داشتن تنوع و انتخاب. فکر و ذکر اصلیام این است چطور انتخابشان را بیشتر کنم. امروز صبح برنامه داشتم برایشان جعفری ببرم، ۷ صبح با هشدار گوشی بیدار شدم و به آشپزخانه رفتم. برنج را روی گاز گذاشتم و آنقدر خوابم میآمد که به تخت خواب برگشتم، اما دیدم جور در نمیآید با تمام کارهایی که قرار بود انجام بدهم. لپتاپ سهراب را برایش آوردم تا قالب متنی که من نوشته بودم را سر و سامانی بدهد، قهوه درست کردم. تصمیم داشتم جعفری بخرم اما با بقیهی کارها جور در نیامد. کلم بنفش و هویجی که در یخچال داشتیم ریز خورد کردم تا بتوانم به درستی بین خرگوشهای پردیسان توزیع کنم. همچنین تغذیهی کمکی هم از دفعه قبل داشتم. وقتی کنار پل هوایی نزدیک پارک نهجالبلاغه با سهراب خداحافظی کردم تا از این پارک به سمت محوطهی خرگوشها بروم ساعت نزدیک به ۹ شده بود و گفتم خوب است احتمالا دیگر نگهبانها بیدار شدهاند. این برنامهی تقریبا یک روز در میان من در ده روز اخیر بوده است. چند روز پیش دفتر معاون محیط زیست را در پارک پردیسان پیدا کردم و درخواست کردم به من اجازهی ورود به فضای خرگوشها را بدهند. الان از این وضعیت به صورت توامان خنده و حرصم میگیرد. یعنی همین که من برای اینکه بتوانم نقشی ایفا کنم باید خودم را به آب و آتش هم بزنم. خب به هر حال، امروز صبح با ترس کمتری وارد فضای جمعی خرگوشها شدم و برای اولین بار علاوه بر تیموتی خرگوش کوچولویی که دوست خودم است، چند خرگوش دیگر را هم از ناحیهی پشت چشم نوازش کردم. آخر این حس را دوست دارند. در دو قسمت قبلی نوشتم چطور شد که من از کسی که میترسید به خرگوش نگاه کند، به کسی تبدیل شدم که حالا هفتهای چندین ساعت را در میان خرگوشهای میگذاراند. از انگیزه و دلایل سفر اردیبهشت ماه در کنار همسرم به شاهرود نوشتم، از اتفاقاتی که در شاهرود و در جنگل ابر افتاد و درست بعد از جنگل ابر قسمت دوم به پایان رسید. حالا بخوانید از روز آخر در شاهرود و بازگشت به تهران با قطار...
جان سالم به در بردن از بلوایی که در جنگل ابر به آن گرفتار آمده بودیم حس عجیبی داشت. وقتی در مسیر به سمت شاهرود نزدیک میشدیم هنوز درست نتوانسته بودم حجم اتفاقاتی که افتاد را هضم کنم. دچار سرخوشی ناشی از نجات یافتن هم بودم. شاید تحت تاثیر همین سرخوشی بود که وقتی دوباره چشمم به نمدهای زیبایی که صبح جلوی مغازهی بسته دیده بودم، این بار جلوی مغازهی باز افتاد، با تمام خستگی و گلآلودگی و ترسزدگی، خواستم آنجا توقف کنیم.
بعضی مغازهها هستند که شما از دور میتوانید احساس کنید آنجا چیزهایی واقعی برای خریدن وجود دارند و این یکی از همینها بود. یکی از نمدها که طرح درختی کشیده و ساده را داشت چشمم را گرفت. یادم نیست اما شاید به خاطر گلآلود بودن کفشهایم جلوی ورودی مغازه این پا و آن پا کردم که در نهایت صاحب مغازه با چشمهای سبز رنگ گرمش اطمینان داد که هیچ مشکلی ندارد که تمام گل را با خود به داخل ببرم. توقف فقط برای نگاه کردن به نمدها تبدیل شد به نیم ساعت گپ و گفت با بافندهی آن نمدها که مردی بود از روستایی درست کنار کوه شاهوار. بسیار گرم و صمیمی بود و به اصرار از ما خواست کفشهایمان را در روشویی کوچکی که در مغازهاش قرار داشت بشوییم با وجود اینکه میشد فهمید بعدا نظافت آنجا را برایش دشوار میکند. آنقدر از معاشرت و آشنایی و همزمان تماشای نمدهای زیبا هذیذ بودم که گذر لحظات را نمیفهمیدم. دست آخر یک نمد گرد با طرحی شبیه درخت زندگی در یک دشت، یک نمد مستطیلی با طرحهای اسلیمی برای مادرم و نمد بیضی بزرگ که همان ابتدا چشمم را گرفته بود خریداری کردیم. همه چیز عالی بود از طرح تا قیمت. از آن معدود وقتهایی که با بند بند وجودت از خریدی که میکنی راضی هستی. این رضایت به چاشنی هدیه گرفتن یک پاپوش نمدی از بافندهی آنها هم اضافه شد.
در همین حال و هوا به سمت خانه رفتیم. هنوز هوا روشن بود که به جلوی خانهی هانی رسیدیم. از یک ربع ده دقیقه قبل در دلم عزای این را گرفته بودم که حالا با آن حجم از وسایل گلی که باید به بالا ببریم و با ماشینی که بند بندش گلی شده باید چه کرد؟ این حسی است که همیشه وقتی از سفرهای به خصوص شمال با خانواده به تهران برمیگشتیم داشتم، حس پایان لذت و شروع مسئولیت...
من و سهراب به هانی پیشنهاد دادیم بگذارد تا گلها آنقدر خشک نشدهاند ما جلوی در خانه تا جای ممکن آنها را به وسیلههای مختلف از بین ببریم. او به خاطر مهربانیاش راضی نمیشد اما بالاخره به زور راضیاش کردیم. خلاصه در این فاصله آن طور که اکنون یادم میآید خرگوش کوچولو همراه هانی به بالا رفته بود و احتمالا در تراس بود. یادم نمیآید در آن لحظات چندان در قید خرگوش بوده باشم. چیزی که یادم هست حس استرس است که هی تصور میکردم همسایهای یا کسی خواهد آمد و اصطلاحا به ما گیر خواهد داد.
خستگی و ترسزدگی جنگل ابر با دوش آب گرمی در خانهی هانی و قهوه و چایی که او به دنبال دوش برایمان فراهم کرد آرام گرفت. آن شب پیشنهاد دادم بیرون برویم و شام را بیرون صرف کنیم. شاهرود پارک بسیار زیبایی دارد و مایل بودم پارک را از نزدیک ببینم. به همراه سهراب و هانی و پسرش راهی پارک شدیم. شب زیبایی بود و نورپردازی خیابانهای شاهرود هم به حس خوب من میافزود. شام پیتزا گرفتیم و در قسمت بیرونی رستورانی که مشرف به همان پارک مذکور بود خوردیم. بعد در مسیری که به جاده تندرستی شاهرود مشهور است و باز هم نورپردازی جالب توجهی دارد قدم زدیم. آن طور که به یاد دارم در آن مسیر هم هنوز حتی به شکل نیمه جدی در مورد اینکه خرگوش کوچولو را با خود به تهران بیاورم صحبتی نکردم. یادآوریاش اکنون کار سادهای نیست اما با توجه به شناختی که از خودم دارم احتمالا فکرم درگیر موضوع بوده است.
نزدیکترین چیزی که به یاد دارم این بود که به سهراب گفتم اگر بتوانم باکس مخصوص حمل حیوانات را در مغازهای در شاهرود بخرم، خرگوش را میاورم تا جای بهتری برایش پیدا شود. از اینکه یکی از آن باکسهای رنگارنگ را بخرم حس خوبی به من دست داده بود. ظهر جمعه ساعت ۱ قطار ما به سمت تهران حرکت میکرد. جمعه صبح با سهراب آدرس بازار را از هانی پرسیدیم و قدمزنان راه افتادیم. از خلوتی خیابانهای شهر میتوانستم بفهمم بسیار بعید است در آن روز و ساعت بتوانم مغازهی وسایل حیوانات باز پیدا کنم. به هر صورت تا بازار شهر را طی کردیم و بعد از خرید نقل مخصوص شاهرود و چند فنجان از یک مغازهی جالب شبیه سمساری و همچنین کمی آلو از عطاری، به سمت خانه برگشتیم.
به هانی گفتم چون باکس پیدا نکردم نمیتوانم خرگوش را ببرم، او گفت با جعبهی مقوایی او را حمل کنیم و گفت که رویش فضایی برای تنفس خرگوش درست میکند. اصلا نمیدانستم باید چه بگویم و چه کاری انجام بدهم. کل پروسهای که در پیش من بود در چشمم بسیار مبهم مینمود. از طرف دیگر اصلا علاقه نداشتم کوچولو را در جعبه مقوایی بگذارم، اما دست آخر تصمیمم بر آوردن او شد. درست صحنهای را که هانی زیر نور حدود ۱۲ ظهر روی فرش نشسته بود و برای خرگوش در جعبه کدو و کاهو میریخت به یاد دارم. به استرس رسیدن به موقع به قطار، حس حمل کردن موجودی که برایم کاملا ناشناخته بود اضافه شده بود اما قدرتی هم حس میکردم که میتوانم انجامش بدهم.
هانی با همان برنامهی منظم همیشگیاش برای نهار ماکارونی درست کرده بود، ممکن بود قطار را از دست بدهیم و ماکارونی را عجلهای خوردیم. با آن بند و بساط نمدها از یک طرف و جعبهی خرگوش از طرف دیگر، در ایستگاه راهآهن میدویدیم تا مبادا قطار حرکت کند.
در نهایت وقتی بالاخره روی صندلی قطار نشستم، کمی وضعیت برایم تحت کنترل درآمد. مثل یک عصا قورتدادهی تمام عیار جعبهی خرگوش را روی پایم گذاشته بودم و هزاران سناریوی مختلف به ذهنم خطور میکرد: نکند ناگهان خودش را به یکی از دیوارههای جعبه بکوبد، نکند نتواند نفس بکشد...جالب اینکه احتمال اینکه مثلا در جعبه بشاشد و من را هم خیس کند اصلا به ذهنم نمیرسید و البته که کوچولو این کار را هم نکرد.
ساعات در قطار برگشت برعکس قطار رفت برایم به کندی میگذشتند، باز این بار هم از اینکه دیگران ناگهان بپرسند در این جعبه چیست و مثلا بخواهند ما را بابت آن مواخذه کنند سراغم میآمد. از اینکه خرگوش کوچولو نمیتواند ببیند بیرون چه خبر است بسیار ناراحت بودم و هی با خودم فکر میکردم اکنون چه حسی دارد.
جستوجو کردن در اینترنت در مورد تجهیزات مربوط به خرگوش را در مسیر آغاز کردم. چیزی که میدیدم قفسهایی بودند در حدود ۵۰ در ۴۰ سانتیمتر و علوفه و دیگر خوراکیها. گفتم به محض رسیدن به تهران برایش تجهیزات را تهیه میکنم حتی اگر قرار است فقط یک هفته در خانه باشد نباید جای بدی داشته باشد.
وقتی به تهران رسیدیم سرم از افکار و از مسیر سنگین و خسته بود. آن حس را خوب به یاد دارم چون هر از چندگاهی دچارش میشوم و اغلب اوقات فقط یک ورزش هوازی مثل یک ساعت دویدن میتواند آن حس سمی مهلک را از من دور کند.
با نزدیک شدن به محله یاد مغازهی تجهیزات حیوانات که دو خیابان آن طرف تر ما در خیابان گلستان است افتادم. چالش اینکه هر دو نفرمان نمیتوانیم همزمان از خانه وقتی خرگوش کوچولو هست بیرون باشیم از همان موقع شروع شد. من به سهراب گفتم با خرگوش به خانه بروند و خودم به سمت مغازه رفتم. از همان دقایق اول متوجه شدم بر خلاف سگ و گربه، اگر شما قصد نگهداری خرگوش داشته باشید در ایران با محدودیت زیادی در خرید تجهیزات روبرو میشوید. نه از قفسهای بزرگ مخصوص خرگوشها خبری بود نه اسباببازیها. به هر صورت من بعد از کلی پرس و جو از صاحب مغازه با یک قفس که حداقل آن موقع تصور میکردم بزرگترین قفس موجود در مغازه است و جنس میلههایش را دوست نداشتم، یک لانه که مشخصا از پلاستیک مرغوبی ساخته شده بود و نسبتا هم گرانقیمت بود، یک بسته یونجه، مقداری تغذیه کمکی یا همان «پِلِت» و یک محفظه نگهداری آب از مغازه بیرون زدم. همه چیز به ویژه قفس به خاطر جنس نه چندان مرغوبش به شدت سنگین بودند و من هم بسیار خسته. هنوز دردی که در همان ۲ خیابان موقع حمل وسیلهها کشیدم یادم هست.
بالاخره خرگوش در قفس مستقر شد و غذایش را برایش ریختیم. همه چیز به نظر تحت کنترل میآمد. چون از خرگوش سررشتهی درستی نداشتم و همین طور چون دنبال این بودم که برای او جای بهتری پیدا کنم و اصلا قصدم «نگهداری دائم» نبود، از همان ابتدا شروع به جست و جو کردم. به پلتفرم آنلاینی به نام «پتپرس» برخورد کردم. در آنجا بعد از پرداخت آنلاین، امکان ویزیت تلفنی و چتی با دامپزشکان وجود دارد. از دامپزشکی نوبت گرفتم و وضعیت را برایش شرح دادم. بعد از کمی توضیح در مورد تغذیه و دیگر عادات خرگوش، خانم دکتر از من خواست تصویر فضایی که اکنون خرگوش در آن است را برایش ارسال کنم. ارسال این تصویر خود آغازگر فصل جدیدی در زندگی من و سهراب کنار خرگوش کوچولو بود. در قسمت بعدی از این دورهی چالشبرانگیز که برای من مواجهه با چندین نوع ترس و همچنین ناشناختهها را به دنبال داشت خواهم نوشت.