NadaSaboori
NadaSaboori
خواندن ۲ دقیقه·۹ ماه پیش

هنوز منتظرم

در اتاقی که می‌نشینم مدام منتظرم چیزی اتفاق بیافتد. شبیه وقتی که در انفرادی بودم و گوشم را می‌چسباندم به کف زمین تا شاید صدای پایی به سمت سلول بیاید یا صدای زنگ تلفنی را بشنوم که ممکن است شماره من را بخوانند برای نمی‌دانم چه چیزی. اغلب اوقات برای بازجویی بود ولی باز هم بازجویی از تنها در سلول بودن بهتر بود حداقل کسی بود با وجود اینکه آزارت می‌داد. تجربه انفرادی تجربه پیچیده‌ای است. اولین بار وقتی ۲۱ ساله بودم تجربه‌اش کردم. دختری ۲۱ ساله که چند ماهی می‌شد غم تمام شدن ناگهانی یک رابطه را به دوش می‌کشید. با دوستش قرار گذاشته بود تا بروند تظاهرات. اول رفته بود محل کار دوستش که نزدیک میدان انقلاب بود. برای ناهار خورشت بادمجان خورده بودند و بعد همین طور انقلاب را گرفته بودند به سمت میدان و اولین الله اکبر را که گفتند دستی کوله‌پشتی مشکی رنگش را کشید و او را به میان حلقه‌ای از آدم‌های خودشان برد و بعد از آنجا بود که دیگر هیچ چیز مثل قبل نشد.

در هر اتاقی که نشسته‌ام تصور می‌کنم بیرون از اتاق چیزهایی انتظار من را می‌کشند که قرار است وضعیت من را تغییر بدهند.

دفعه اول سه روز انفرادی بودم ولی آن‌قدر جهنمی بود که زمان برایم معنایش را از دست داده بود و تقریبا ارتباطم با واقعیت قطع شده بود. هنوز بوی اتاقکی که به اسم هواخوری ما را به آنجا می‌فرستادند در بینی‌ام حفظ شده و نوری که توانسته بود به زور خود را از لابه‌لای چارچوب آهنی و شیشه مشبک به داخل برساند را خوب به یاد دارم. در آن به اصطلاح هواخوری رخت‌های شسته‌شده هم پهن شده بودند تا از اندک نور برای خشک شدن بهره ببرند.

عصر روز سوم بود که صدای مادرم را شنیدم. نه اینکه خیال کنم یا خواب ببینم. خودش بود که نام من را صدا می‌زد. تجربه عجیبی بود. در آن فضا معلوم بود که با تمام وجود منتظر بودم کسی بیاید در را باز کند و چیز جدیدی بگوید هر چیزی که من را به مادرم نزدیک‌تر می‌کرد.

انگار هنوز این الگو با من است و هنوز منتظرم.

روایتروانخاطرهاحساسات
رانیو قصه‌است، قصه‌هایی که فعالیت بدنی عنصر شکل‌دهنده آن‌هاست.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید