ویرگول
ورودثبت نام
snayphilosophia
snayphilosophia
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

آبِ پخت

یک سال و سه ماه بود که در این خراب شده گرفتار شده بود؛ نه! کمی بیشتر از این مدت، دقیقا ۴۶۳ روز.

به غیر از یک ساعت هواخوریِ اجباری تمام مدت روز را داخل یک اتاق پانزده متری‌ سر می‌کرد که سه طرفش را دیوارهای سنگی تشکیل داده بود و یک طرفش دیوار مشبک فلزی سفید رنگی بود که یک در کوچک برای رفت و آمد به داخل راهرو داشت. راهرویی که کف و دیوارش (تا نیم متر مانده به سقف) سنگ بود و چند متری یک پلاکارد روی دیوار چسبانده بودند که آیه‌های قرآنی و حدیث روی آن نوشته بود. کنار دیوارِ سه طرف اتاق تخت‌های دو طبقه‌ای بود که برای طبقه‌ی پایینِ تخت‌ها با ملحفه و پارچه پرده ساخته بودند و جای خواب افرادی بود که مدت حبسشان بیشتر از بقیه بود و توی بند یا اتاق بروبیایی داشتند. وسط تخت‌ها هم یک فضای خالی بود که هم اتاقی‌هایش روی موکت می‌نشستند و وقت می‌کُشتند.

تمام مدت این ۴۶۳ روز با هیچ‌کس نتوانسته بود صمیمی شود. اکثر افرادی که نزدیکش می‌شدند؛ به نحوی می‌خواستند از او سواستفاده کنند. به خاطر سن پایین و افغان بودنش همیشه به او زور می‌گفتند. با این‌که بعد از او چند نفر دیگر هم به اتاق اضافه شده بود اما هر روز شهردارِ اتاق بود. همیشه کثیف‌ترین کارهای بند را انجام داده بود؛ از شستن سرویس‌های بهداشتی به جای دیگران گرفته تا نظافت اتاق‌ها و شستن لباس و جوراب دیگران برای شندرغاز پول، تا بتواند از بوفه یک بیسکوئیت سبوس‌دار تهیه کند و گاهی که معده‌اش تُرش می‌کند بخورد. جرات ایستادن جلوی هم‌بندی‌های خودش را نداشت و معمولا با افسرِ بند جر و بحثی را شروع می‌کرد تا به انفرادی منتقل شود. آن‌جا راحت بود؛ دیگر داخل شلوغی جمعیت نبود و دست‌مالی‌ نمی‌شد. از شر آزارهای کلامی هم راحت بود.


فردا جلسه‌ی آخر دادگاهش بود. او مانده بود و چهار لیتر "آبِ‌ پخت" بدون هیچ شریک جرمی. مایعی که بعدها فهمیده بود برای تولید "شیشه" استفاده می‌کنند.

از شدت فشار و استرس حالت تهوع داشت. کل دنیا دور سرش می‌چرخید. انتهای راهرو دو در فلزی قرار داشت که یکی در سرویس‌های بهداشتی بود و دیگری در حمام. تمام مسیر راهرو سرش گیج می‌رفت و تلو تلو می‌خورد. نور مهتابی‌های سفید و زردی که روی سقف با فنسِ خانه‌ریز زندانی شده بودند چشم‌هایش را می‌زد. دوست داشت خواندن بلد بود تا آیه‌های روی دیوار را بخواند؛ می‌خواست بداند خدا داخل این خراب‌شده چه حرفی برای گفتن دارد. به زحمت خودش را به توالت رساند و نشست. دوست داشت بالا بیاورد تا شاید حالش بهتر بشود.

حالش از خطوط موازی روی سرامیک‌های کف توالت که تشکیل لوزی وسط هر سرامیک می‌دادند به هم می‌خورد. تمام روزهای زندگی از جلوی چشمش رژه می‌رفت. دلش برای دست‌های زمخت و بزرگ پدرش تنگ شده بود. دوست داشت سرش را روی سینه‌ی مادرش می‌گذاشت و مادرش برایش "ملا ممد جان" را می‌خواند بعد چشم‌هایش را می‌بست و برای همیشه راحت می‌شد.

احساس غریبی و تنهایی بغضی شده بود که راه نفسش را گرفته بود.

دلش حتی برای "مالک" هم تنگ شده بود؛ مالک یک جوان افغان بود که قبلا توی کوره‌ی آجرپزی همکارش بود. وقتی تنها زندگی می‌کرد "مالک" گاهی می‌آمد سر می‌زد و بعضی اوقات شب همان‌جا می‌خوابید. یک روز یک چهار لیتری همراهش آورده بود و توی خانه گذاشته بود. رفته بود و چند روز بعد مامورها ریخته بودند آن‌جا و او را گرفته بودند. درست ۴۶۳ روز پیش.

صدای مادرش تو سرش می‌پیچید: "برو به یار بگو چشم تو روشن..." اشک تو چشم‌هایش جمع شد. ناگهان یک نفر با لگد ضربه‌ی محکمی به در توالت زد و صدای آواز خواندن مادرش توی سرش قطع شد. صدای وکیل‌بند بین دیوارهای لخت و سنگیِ توالت منعکس می‌شد: "چه گُهی می‌خوری ده دَقِه رفتی تو خَلا؟ امشب که رفتی سلول می‌فهمی تایم شاشیدن اینجا دو دَقِه بیشتر نیست".

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید