ویرگول
ورودثبت نام
snayphilosophia
snayphilosophia
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

برف پارو می‌کنیم!



شب تا صبح برف سنگینی باریده بود؛ وقتی از زیر کرسی بیرون آمد هوا گرگ و میش شده بود؛ صدای خروپف زنش می‌آمد و دخترش در خواب به سختی نفس می‌کشید؛ باید خودش را زودتر به لب جاده می‌رساند؛ با وجود این برف مینی‌بوس داخل روستا نمی‌آمد.


روی گالش‌های لاستیکی‌اش یخ بسته بود؛ نگاهی به اتاقِ قالی انداخت و آهی کشید؛ با وجود وضعیت زنش و مریضی دخترش حداقل شش ماه دیگر طول می‌کشید تا قالی را از دار جدا کنند و این مسئله بیش از پیش باعث می‌شد که دخلش به خرجش نخواند. از داخل حیاط پارو را برداشت و به سمت جاده حرکت کرد؛ کلاغ‌ها دسته دسته به هر طرف پرواز می‌کردند و انگار با صدایشان خبر خوشی را می‌خواستند به گوش همه برسانند؛ انگشت اشاره‌اش را بوسید و گفت: "امید به خدا".


وقتی سر جاده رسید رد چند ماشین سواری را توی جاده دید؛ خیالش راحت شد که مینی‌بوس نرفته است.

آسمانِ بغض کرده یک‌دست خاکستری بود و برف قطع شده بود؛ یادش آمد وقتی بچه بود و با پدرش سر زمین می‌رفت تنها دل‌خوشیش الاغ سواری دم غروب در جاده‌های روستا بود؛با دوستانش مسابقه می‌گذاشت و با اینکه حتی یک‌ بار هم برنده نشده بود همیشه احساس رضایت و خوشبختی داشت؛ حالا دیگر همه‌ی دوستان دوران بچگیش شهرنشین شده بودند.


مینی‌بوس فیات کرم رنگ از راه رسید و سوار شد؛ بجز خودش چهار نفر دیگر از روستاهای پایین بودند که دو نفر دیگر مثل او پارو همراهشان بود؛ وقتی که برف می‌آمد مردان روستا با پارو به شهر می‌رفتند تا پشت‌بام شهری‌ها را پارو کنند.

از راننده ساعت برگشت را پرسید: ساعت پنج بعدازظهر، مینی‌بوس در روز فقط دوبار گذرش به روستای کوچک و دور افتاده آن‌ها می‌‌افتاد.

تا شهر حدود یک‌ ساعت راه بود؛ هر چه به شهر نزدیک‌تر می‌شد و کنار جاده را نگاه می‌کرد که برف کمتری آمده بود غمگین‌تر می‌شد؛ به دختر ده ساله‌اش فکر می‌کرد که گردِ تار و پود قالی نفس کشیدنش را سخت‌تر کرده بود؛ زنش که هفت ماهه حامله بود و حساب زغال فروشی که اگر دیگر زغال نسیه نمی‌داد نمی‌دانست کرسی خانه‌اش را چطور گرم کند؟ با خودش حساب می‌کرد اگر بتواند ده تا بام را پارو کند می‌تواند حساب زغال‌فروش را تسویه کند و احتمالا دخترش را به دکتر ببرد.

وقتی داخل گاراژ پیاده شد؛ کمی برف روی شاخه‌های درختان بود؛ همان چند سانتی‌متر برف را هم عبور ماشین‌ها از کف خیابان آب کرده بود و انگار هیچ برفی نباریده است.

آرام پارویش را روی کولش انداخت و در خلوتیِ کوچه‌های سیاه شهر گم شد.

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید