ویرگول
ورودثبت نام
snayphilosophia
snayphilosophia
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

مردی با یک گونی پر از ضایعات!

زبانش را بین لثه و لبش کشید تا ته‌ مانده‌ی تکه ویفری که از یک کودک زباله‌گرد قاپیده بود را روی زبانش بیاورد و قورت دهد.

احساس عجیبی داشت که اسمش را نمی‌دانست و کلافه‌اش کرده بود؛ کلافه از این‌که با چهل سال سن باید برای درآوردن خرجش تا کمر توی سطل زباله خم بشود و دوباره یاد صورت غرق خونِ زن افتاد.

از دیروز چهره‌ی مُثله شده‌ی زنی که در سطل زباله بود جلوی چشمش می‌آمد و از خودش می‌پرسید که چرا بی تفاوت از کنارش گذشته است.

این سوال لعنتی آزارش می‌داد. دختری که شاید توسط پدر یا برادرش تکه تکه شده بود؛ شاید هم توسط زن دوست پسرش، شاید هم یک نفر از همین مردم کوچه و خیابان برای لذت دیدن خون این بلا را سر دختر بیچاره آورده بود؛ با خودش گفت: " دنیا دیگر جای نفس کشیدن نیست" و فکر کرد که چرا هیچ‌وقت عاشق هیچ زنی نشده است.

به سختی بر کرختی و بی جانیِ پاهایش غلبه کرد و گونیِ چرک‌مُرده و وصله دارش را روی کولش انداخت و مسیر کنار خیابان را پیش گرفت.

از تمام سطل‌های زباله می‌ترسید؛ مدام چهره‌ی دخترِ داخل سطل روبرویش بود و تبدیل به کابوسِ وحشتناک‌ِ بیداریش شده بود؛ شاید باید پلیس را با خبر می‌کرد؛ ولی این کار را نکرده بود.

در دلش گفت: "طفلک مادرش" و بعد زمزمه کرد: " کون لقش! چه کسی غم مادر من را خورد که من غم مادر کسی را بخورم؟ تا می‌خواستم ثابت کنم کاره‌ای نیستم مادرم رو می‌آوردن جلو چشام".


بعداز گذر از چند خیابان به خودش آمد. خورشید وسط آسمان بود. از سنگینی بار روی دوشش لبخندی زد و گفت: " خدایا شکرت" و دوباره چهره‌ی زن جلوی چشمش آمد.

سیگاری آتش زد و به راه افتاد. باید چند خیابان را از زیر نگاه نفرت‌انگیز مردمی که همه‌ی آن‌ها مظنون به قتل بودند می‌گذراند تا به ابتدای اتوبان "صالح آباد" برسد؛ آن‌جا شاید بخت یاریَش می‌کرد و می‌توانست مقداری از راه را سواره طی کند. کار هر روزش همین بود.


اول اتوبان، وانتی که بارش یک اجاق‌گاز و یک دوچرخه‌ی کهنه و مقدار دیگری ضایعات خُرد و ریز بود جلوی پایش ترمز کرد؛ گونی‌اش را روی بار وانت گذاشت و خودش به سختی لابه‌لای ضایعات نشست و به اتوبان خیره شد اما چیزی از درون آزارش می‌داد. تکه‌ی ویفری لای دندانِ شکسته‌اش گیر کرده بود و بیرون نمی‌آمد.


وانت جلوی گاراژی که ضایعات می‌خرید ایستاد. چند نفر مشغول جدا کردن ضایعات مختلف بودند. چند موتورسوار که می‌دانست مواد‌فروش هستند جلوی گاراژها پرسه می‌زدند تا حاصل یک روز زباله‌گردی او و امثال او را به جیب بزنند‌.

داخل رفت و بارش را روی باسکول گذاشت؛فکرش دوباره درگیر دختری شد که صورت نداشت و حتما اسم قشنگی داشت که هربار صدایش می‌کردند با خنده جواب می‌داده است. پولش را گرفت و مستقیم سراغ موادفروش رفت.

موتورسوار که رفت پولی برایش نمانده بود تا چیزی بخرد. میلی هم به غذا نداشت. سر راه نزدیک پارکی که شب را می‌گذراند؛ از خانه‌ی بهداشت یک سرنگ و یگ پنبه الکل رایگان گرفت. تزریق! کاری که هیچ‌وقت انجام نداده بود. از کارتن‌خواب دیگری قاشقی گرفت؛ یک قاشق، جنس و مقداری آب و یک پنبه‌ی سیگار و فندک تمام چیزی بود که احتیاج داشت. هنگامی که محلول هروئین را داخل سرنگ می‌کشید به خون‌بازی و لذت دیدن خون فکر می‌کرد؛ داخل همین پارک از هم‌قطارهایش تزریق کردن را یاد گرفته بود. دستش را دو بار سوراخ کرد تا بتواند سوزن را داخل رگش کند؛ به سرنگ خیره شد و آرام چند برابر دُز مصرفش را وارد رگش کرد و چند بار خون‌بازی، هیچ‌کس نمی‌دانست توی ذهنش چه می‌گذرد حتی خودش. بدنش مور مور می‌شد. با خودش گفت: " این زندگی که ما دیدیم کردن نداشت".

گونی چرک‌مُرده‌اش را روی زمین پهن کرد و دراز کشید؛ آسمان کثیف‌تر از آن بود که ستاره‌ای را ببیند؛ چشم‌هایش را به این امید روی هم گذاشت که دیگر باز نشوند؛ صبح به مرکز پلیس اعلام کردند که جسد بی هویتی داخل پارک پیدا شده است.

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید