ویرگول
ورودثبت نام
snayphilosophia
snayphilosophia
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

مهمانی مادربزرگ

اصلا نمی‌توانی تصور کنی چقدر عذاب‌آور است که یک روز سرد آن‌هم جمعه‌ای وسط پاییز، بعد از یک هفته سگ‌دو زدن؛ به جای خواب کنار بخاری مجبور باشی صبح زود از رختخواب دل بکنی و در سرما راه بیفتی سمت خانه‌ی مادر‌بزرگ، که چه؟ حضرات تشریف بیاورند و یک مشت زر مفت را ناشتا به‌ خوردت بدهند و گورشان را گم کنند.

سر راه از میوه‌فروشی یک کیلو خرمالو می‌خرم به بیست‌هزارتومان ناقابل. بیست‌هزار تومان برای من یعنی چهارساعت سروکله زدن با آهنِ سرد. آخر لعنت بر پدرومادرتان من امسال هنوز برای زن و بچه‌ام خرمالو نخریده‌ام؛ بعد باید برای ‌چند نفر مفت‌خورِ هفت موتوره بخرم که حفظ آبرو بشود؟ گُه بزنند به این آبرو و زندگی.

از خیابان که وارد کوچه می‌شوم دنیا خراب می‌شود روی سرم، این همه سربالایی را با این کمردرد چطور بالا بروم؟

محله‌ی مادربزرگ جای عجیب و غریبی‌ست. قدم‌به‌قدم خرده‌‌فروش‌های مواد ایستاده‌اند و می‌خواهند با نگاهشان قورتت بدهند. "آخر مادر فلان‌ها ساعت نُه صبحِ جمعه سگ می‌آید جنس بخرد؟" البته لابد مشتری دارند که از خواب جمعه گذشته‌اند.

دختر بی دندانی که اصلا به حال خودش نیست تلوتلو می‌خورد و نزدیک می‌شود. رو به من می‌گوید: " نخورنت خشگل پسر". داخل تَنگی کوچه خودم را کنار می‌کشم تا به‌ هم برخورد نکنیم. کوچه‌ پر است از خانه‌های کوچکی که با لاشه‌ی سنگ و حلبی و بعضی‌ها با آجرِ "گَرّی" به شکل پلکانی روی هم ساخته شده‌اند؛ طوری که حیاط خانه‌ی بالایی پشت بام خانه‌ی پایینی‌ست. جلوی هر خانه هم چند تا بچه‌ی قدونیم‌قد کف کوچه می‌لولند. فلاکت از همه جایش می‌بارد.

در خانه‌ی مادربزرگ باز است. پرده‌ی جلوی در را کنار می‌زنم. درِ مستراح باز است و بوی گندش حالت را به‌هم می‌زند.

کف اتاقی که دیوارش گچ و خاک است با یک لایه موکت پوشیده شده است. یک اعلامیه با حاشیه قرمز که رویش نوشته: "شهیدان زنده‌اند"، روی دیوارش چسبیده است. اعلامیه دایی "مصطفی" که هنوز از "کربلای چهار" برنگشته.

_سلام ننه

_سلام بالام... خدا خیرت بده بیا تا من چایی دم کنم این چندتا انار هم که "رقیه" آورده بذار تو کاسه کنار این چیزا که گرفتی.

ننه حتی اسم خرمالو را هم نمی‌داند.

_می‌خوان بیان چی‌کار؟

_نمی‌دونم ننه، گفتن میخوان بیان از خانواده شهیدا فیلم بگیرن واسه تلویزیون، حُکماً......

بقیه حرفش را نمی‌شنوم. ننه را نگاه می‌کنم که یک مشت استخوان است که زیر بار دنیا خم شده؛ با سینه‌های آویزان که از زیر لباس یک تکه‌‌ی سیاهش معلوم است و کلید خانه را با سنجاق به لباسش آویزان کرده است. ننه را ساده گیر آورده‌اند؛ حتما می‌خواهند فیلم بگیرند و بگویند: ایشان مادر شهید "مصطفی قره‌باغی" هستند که هیچ هدیه و پولی از بنیاد قبول نمی‌کنند. بعد هم تشکر و تبلیغ که دیگران هم یاد بگیرند تا به خودشان بیشتر برسد؛ مثل همیشه.

_بالام‌جانم خونه سرده بلکه مهمونا سردشون بشه، خدا خیرت بده کبریت بزن چراغو روشن کن.

از عصبانیت دست‌هایم می‌لرزد؛ فتیله چراغ را بالا می‌کشم اما روشن نمی‌شود؛ نفت چراغ تمام شده.

بی‌اختیار فریاد می‌کشم: "پفیوزهای بی همه‌چیز".

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید