فکر میکنم بیشتر آدم ها چنین شرایطی را تجربه کرده باشند. شرایطی که در آن همه باورها فرو بریزد و همه آنچه ادامه زندگی را ممکن می کند معنای خودش را از دست بدهد.
خود من تو این موقعیت ها قرار گرفتم .زمانی که سن کمتری داشتم و یک آدم مثلا مذهبی بودم،البته خودم هنوز تعریف درستی از مذهبی بودن ندارم، بهتر بگم دنباله رو اطرافیانم و مراجع بیرونی خانواده،معلم ها،جامعه و غیره بودم، توی این شرایط فقط به خدا پناه می بردم. و از او می خواستم که همه چیز رو بسامان کنه.
اما بعدها که بزرگتر شدم و البته نادان تر( هر چقدر بیشتر با محیط مون و دنیامون آشنا میشیم بیشتر به نادانی خودمون پی می بریم) به این نتیجه رسیدم خدا نمی تونه برای من کاری کنه. و بیشتر سعی می کردم از تجربه و مسیری که علوم مختلف نشان می دهند راه را پیداکنم.
اما بعدها برام مشخص شد که هیچکدوم به تنهایی چاره ما انسانهای جدا شده از اصلمان نیست . هر چیزی که شایستگی داشته باشد میتونه ریسمانی باشه که ما را از گردابی که در اون غوطه وریم بیرون بکشه.
بعضی وقتا باید به دنبال پناهگاه مساجد و معنویات بود و هر وقت لازم بود هم به حواس و تجربیاتمون رو کرد تا این زندگی از حالت سرتاسر خاکستری ، رنگی به خودش بگیره و به ما لبخند بزنه..
البته این تغییرات عقیده همچنان با من هست و خواهد بود چرا که همواره به دنبال یافتن معناهای جدیدی برای زندگی خودم هستم.
شما به چیزی چنگ می زند برای ماندن در این مسیر؟برای کم نیاوردن؟برای ادمه دادن؟