به این موضوع فکر می کردم که روزهای زندگیم پر از تکراره و گاهی اوقات تکرارها بوی کهنگی گرفته.این که هر روز یک برنامه روتین داشته باشی و در یک چاچوب خاص عمل کنی، هر روز بخونی، موسیقی گوش بدی، شاید کمی پیاده روی و ...
اما وقتی در احوالات خودم دقیق شدم به این نتیجه رسیدم ، هر تکراری هم در خودش متفاوت از تکرار دیگری بود و اگه بازهم دقیق تر و موشکافانه تر شکافته بشن شاید به این نتیجه برسم که از اصل تکراری در کار نبوده و هر روز متفاوت از روز قبل گذشته .
اینکه هر روز وقتی را که گوش دادن به موسیقی ، مطالعه کتابی ، یا حتی وب گردی می گذره ، درسته که در اصل یک عمل تکراری به حساب میاد اما بازهم چیزهای جدیدی می شه در آنها پیدا کرد و زندگی را از روزمرگی نجات داد.
اما این روزها به دنبال یک تغییر بزرگم، یک تکراری که خیلی رنگی رنگی باشه به رنگارنگی رنگین کمون ، یک تغییری که منو با دنیای بزرگتری پیوند بده و افق دیدم رو وسیع تر کنه . شاید اولین قدم این راه کنار گذاشتن " ترسی " باشه که با من همراهه. هر چند سعیم بر این بوده که اون رو نادیده بگیرم اما می بینم که بعضی وقتا قدرت هیولا شدنش خیلی زیاده .
نادیده گرفتن احساساتم بدترین کاریه که همه عمرم یاد گرفتم. اونا رو نادیده می گیرم و خودم را از مواجه با چالش ها راحت می کنم. واقعا این طور زندگی کردن چه ارزشی میتونه داشته باشه؟
البته این حرفاییه که دارم به خودی می زنم کسی که همه چیز رو خیلی ساده گرفته. یاد جمله و تعبیر انیشتین می افتم " که می گه ساده سازی کنید ساده سازی کنید اما بیش از حد ساده سازی نکنید" من گرفتار ساده سازی بیش از حدم. چیزی که باعث شده روزها همینطور آغاز و انجام بگیرن و اون رضایت درونی که به دنبالشم حاصل نشه.
البته می دونم که دارم به خودم کمی سخت می گیرم اما هر تغییری حتما سختی ها و رنج هایی را در پی داره .
بهتره اول این احوالات را برای خودم تعریف کنم و بدونم دقیقا از کجا ناشی شده؟ و از چه زمانی همراه من بوده؟ چه زمانی حالت بحرانی به خودش می گیره؟ اصلا چیزی که ازش می ترسم واقعیه؟ یا فقط یک توهم خودپنداره؟ و هزاران سوال دیگه .شاید بتونم با نوشتن این سایه ها را بشناسم و بعد شاید بتونم ذره ذره و قدم به قدم با خودم حلش کنم .