محتویات ماهیتابه سیاه شده بود ، دوباره بوی سوختگی غذا کل خونه را احاطه کرد ، از هر جای خونه بوی سوختگی غذا به مشام میرسید ، در این چند وقت این چندمین باری بود که غذا را می سوزوند ، اما قبل از این اتفاق این خونه خیلی کم توی خودش بوی سوختگی را احساس می کرد ، قبل از این عطر خوش غذا های مختلف توی خونه را پر می کرد ، جوری که از چند خونه دورتر هم توی کوچه پس کوچه های محله بوی عطر خوش غذا به مشام اهالی محل میرسید ،
بعد از اینکه زیر گاز را خاموش کرد ، از فرط ناراحتی و غصه رفت و به قاب عکس مادر پناه برد ، بعد از مرگ مادر تنهایی هاش بیشتر شده بود ، وقتی زیادی براش در طول روز باقی میموند که نمی دونست با این زمان های بی کسی و بی مادر چه کار کنه ،حالا دیگه زندگی بیش از پیش براش سخت و دشوار بود ، نمی دونست چه کار کنه ، هر کس بهش میرسید تجربه ای نکته را به او گوش زد می کرد ، حتی نمی تونست پیش کسی درد دل کنه ، تا می خواست از غم فراغ مادر برای کسی درد دل کنه ، نگاه ها جور دیگه ای میشد و همه می گفتن که فراموش می کنی ، اما کی ؟ پس این فراموشی کی به سراغش خواهد آمد ، تا حالا که بیش از یک سال بود از فراغ مادر می گذشت چیزی را هنوز نتونسته بود فراموش کنه ، جای جای خانه بوی مادر می داد ، همه جا نگاه مادر را می تونست حس کنه ، حتی بعد از انجام هر کاری طنین صدای مادر را می تونست از پس تلالوئ نگاه سرد قاب عکس مادر بشنوه ..
یک سال گذشته بود اما برای او هنوز ثانیه از نبود مادر نگذشته بود ، این گذشت زمان هنوز با او نتوانسته بود کاری کند ، هنوز از او چیزی نساخته بود ، همچنان مانند موم در دستان زمان باقی مانده بود ..
اما باید چه می کرد دیگر هیچ پناه و مامن امنی نداشت ، و این داستان ادامه دارد ...
این ها را براش خوندم و کلی هم ذوق کرد و تا ازم دور بشه همش می گفت عالی بود و گفت که ی چیزی می شم ، واقعا می تونم ی چیزی بشم یعنی باید چی بشم ، یک نویسنده یک گزارش گر لحظه های سخت و طاقت فرسا و یا اینکه گزارش دهنده لحظه های شادی و شوق ، هر چند زندگی پر است از تک تک همین اتفاق ها ، همین اتفاق های تلخ و شیرین کنار هم میشن زندگی ، اما باید چه طور زندگی کرد ، باید جاری و روان خودت را به تک تک لحظه ها بسپاری تا تو رو به هر جا می خوان بکشونن ، قطعا از خیلی از لحظات زندگی خرسند و راضی نخواهیم بود با اون جنبه زندگی باید چه کار کرد باید زیر بار این همه فشار و لحظه های خفقان و تلخ زندگی کمر خم کرد ، باید چه کار کرد ، تحمل هم که بالاخره یک روز تموم میشه و صبر آدم به طاق میرسه ، باید چه کار کرد ،
به نظرم باید زندگی را باور داشت تک تک لحظه های تلخ و شیرینش را باور کرد و بدونیم که همه لحظه ها برای هر کسی به نحوی اتفاق خواهد افتاد همه طعم گس تلخی ها و ایام خوش تولد و شوق و عشق را خواهند کشید همه تلخی فراغ را درک خواهند کرد
پس به نظرم وقتی به زندگی باور داشته باشی و یا به باور زندگی برسی می تونی با یک آرامش درونی از کنار این لحظه ها گذر کنی و حتی تو هیچ تلخی و شیرنی از این اتفاق ها جا نمونی ، گذر از لحظه ها و اتفاق ها می تونه نگاه و حس تو را به زندگی تغییر بده
بعد می تونی اون موقع همه چیز زندگی را باور کنی و تحمل کنی و به این برسی که همه چیز می گذره دیر یا زود همه چیز تمام خواهد شد ، لحظه های مون با هر طلوع و غروب خورشید با هر تغییر فصل با هر شکوفه بهاری و با آخرین دونه برف زمستانی تغییر خواهد کرد..
اما نباید بیاستی در این گذر لحظه ها می تونی برای خودت هدفی کاری چیزی انجام بدی و به شوق رسیدن به هدفت و به شوق انجام دادن اون کار به خودت وعده لحظه های بهتر و شیرین تر و حتی طولانی تری را هدیه بدی
وقتی کارهایی را در زمان خودش و یا حتی به نظر من بعد از زمان خودش شاید قدردان تر و بهتر و شسته رفته تر هم انجام داد ،
تا به حال کسانی را دیدید که بعد از درس خواندن و یک وقفه تازه شروع می کنند به ادامه دادن تحصیلات آکادمیک و چه طور موفق تر از قبل ظاهر میشن ، من احساس می کنم چون به این باور می رسن که این هدفشون این راهشون می تونه اون ها را برای داشتن لحظه هایی که خودشون تعیین کننده باشن بیشتر برسونه ،
این لحظه این کار می تونه کاری کنه که حتی زمانی که حالش ون از اتفاق های ناگوار و تلخ زندگی بد شده به واسطه رسیدن به این هدف ها حال و احوالشون را بهتر و بهتر کنند .
با دستیابی و رسیدن به اهدافی که خودمون دوستشون داریم و بهشون علاقه مندیم حتی سختی های این زندگی می تونه برایمون بهتر سپری بشه و براشون حاضر و آماده باشیم ..
به نظر من می تونیم که سعی کنیم بهترین خودمون باشیم ، باید هر صبح با قدم گذاشتن خورشید به زمین ما هم به زندگیم مون و به خودمون قدم بگذاریم و خودمون را در آغوش امن و پر مهر خودمون جا بدیم و اون را به سمت جایی و مکانی ببریم که می تونه لحظات را بهتر و خوش تر طی کنه
و برای رسیدن به مکان و اون جا باید پله هایی و یا مسیر حتی سعب العبوری را طی کنه که به نظرم به این سختی می ارزه
تابه حال کوه رفتید ، قطعا کوه رفتید ، اون لحظاتی که خسته و کلافه از روی سنگ ها و سخره ها بالا و بالاتر میرید به چه امید این سختی و حتی این خطر را به جونتون می خرید ، به نظر من که کوهنورد حرفه ای هم نیستم و تنها چند بار تجربه فتح قله که نه فتح ایستگاه هایی تا رسیدن به قله کوه را داشتم احساس خوش رسیدن را تجربه کردم می گم که خیلی تجربه خوب و شیرینی هست و به این سختی می ارزه زمانی که به ایستگاه میرسی و چهره های خسته و خوشحال اون همه آدم را می بینی و از اینکه در بین اونها هستی احساس شوق و پذیرش زیادی دریافت می کنی این احساس خیلی حال آدم را تغییر میده و اون را برای یک هفته پر تلاش آماده می کنه و جالبه که اون برای خودش وعده رفتن به کوه هفته آینده را میده و از تجربه مجدد این مسیر و این رسیدن لذت می بره و هر بار می خواد با فتح این مسیر این تجربه و این تلاش را در خودش مجددا جاری کنه و هی از این منبع انرژی بگیره و خودش را سیراب کنه
این احساس خوش رسیدن و فتح کردن می تونه تو تمام کارها و فعالیت های ما خودش را نشون بده ، که بالاخره با هر سختی می تونی به جایگاهی که دوست داری برسی و این رسیدن ها می تونه زندگی را برای تو جای بهتری بکنه ، و تو از پس تمام این تلخی ها وسختی ها و تجربه و کم کاری ها و پر کاری ها احساس خوش زنده بودن را در خودت سرشار کنی ..
به وقت7:10 روز یکشنبه 28 آذر 1400