مکث نکردم و از روی پل فرار کردم. سرم را به پنجره ی شیشه ی ماشین تکیه دادم و اشک هایم از گوشه چشمم سرازیر شد. مردی آمد و قفل ماشین را باز کرد و من را دید.
مرد شگفت زده پرسید:" اینجا چکار می کنی؟"
من انرژی لازم برای جواب دادن به او را نداشتم.مرد اندوه زیادم را متوجه شد و به سمتم آمد. تنها توانستم چشمانم را ببندم. می دانید، وقتی همه چیز سیاه می شود من آرامش خاصی پیدا می کنم. کلا هر زمان که سیاهی دیدم برایم بهتر از نور امیدی بوده است.
مثلا وقتی دستانم سیاه و کبود می شدند، می دانستم دیگر آخرش است. یا وقتی که غش می کردم و چشمانم رنگی به جز سیاهی نمی دید، می دانستم دیگر تمام شده است. می دانید حتی از مادرم شنیده بودم که زمان مرگ هم همه جا سیاه است. از آنجایی که رنگ سیاهی به من آرامش می دهد، حتی فکر می کنم که مرگ هم باید آرام باشد.
لرزش خاصی در بدنم به وجود آمد. انگار هزاران مورچه سرتاسر بدنم حرکت می کردند. در آن هوای سرد زمستان ناگه احساس گرما کردم. عجیب بود. آرام چشمانم را باز کردم.
با صورت مرد روبرو شدم. چشمان سبزش آنطور نافذ بود که به عمق درونت نفوذ می کرد. موهایش را تافت زده بود. مبهوت اش شدم. حتی موهایش به رنگ مورد علاقه ام بود. سیاه. سیاهی موهایش از سیاهی کبودی دستانم زیبا تر بود، از رنگ پر کلاغ ها براق تر بود و از هر زمانی بیشتر به آدم احساس آرامش می داد. او بود که مرا آرام نوازش می کرد. بخاطر همین لرزشی در بدنم ایجاد شد، تا آن زمان کسی حتی نزدیکم هم نمی آمد. اگر هم می آمد قصدش آزار و اذیت بود. مثل آن بچه های قلدر که پشت مدرسه یقته ات را می گیرند.
او لبخندی بر لب داشت. عجیب بود. هنوز هم نمی دانستم چه چیزی است که مثل آش رشته های بی بی در دلم می جوشند. همچنان به او نگاه می کردم. اما در عین حال در افکار خود غرق بودم.
ممکن بود اگر کسی مرا از دور ببیند، فکر کند سرم را زیر شلنگ آب گرفتم. در صورتی که من بیشتر از هر دریایی اشک هایم جاری بود. من همیشه فکر می کنم که یک غول در آسمان است و هر وقت ناراحت می شود، گریه می کند. آنقدر قطرات اشکش زیاد هستند که یک دریاچه یا رودخانه را می سازند. اگر کمی بیشتر گریه کند، دریا را با اشک هایش تشکیل می شود. و اگر چیزی واقعا اذیتش کند، آنقدر گریه می کند که اقیانوس به وجود می آید.
شما وقتی او گریه می کند یا به زبان آدم بزرگ ها باران می آید چه کار می کنید؟ من که از خدا می خواهم که ناراحتی اش را برطرف کند. و دیگر پدرش او را نزند.
مرد با صدایش روحم را هم نوازش می کرد:" چی شده؟ بهم بگو برات چه اتفاقی افتاده آقا پسر؟ کسی اذیتت کرده؟"
چقدر دلم می خواست برایش از دلم بگویم. از تمام درد هایم. از تمام سیاهی های آرامش بخش. اما مگر از یک پسر هفت ساله چه بر می آید؟ اما من به خوبی نمی توانستم تکلم کنم. یا زبانم می گرفت، یا دوباره از آن سرفه های بد می زدم. از دست میکروب ها اعصبانی هستم که همش مرا مریض می کنند. هر چقدر هم از بابا می پرسم که چرا من نسبت به بقیه چرا بیشتر مریض می شوم و سرفه می کنم چیزی نمی گوید. یا آنقدر اعصبانی است که با یک دست محکم در گوشم می زند. هیچ وقت نتوانستم حرف بزنم. در حقیقت حرف زدن هم بد است. حتی اگر مریض نباشم هم حرف زدن بد می ماند. شما که بهتر از من می دانید که اگر حرف بزنید یعنی کار بدی کردید. چون وقتی حرف می زنید، بقیه شما را می زنند. من هر وقت خواستم چیزی بر زبان بیاورم، آن دست های سنگین به سمتم حمله ور شده. حتی شده که بچه های دیگر هم مرا بزنند. و من فهمیدم سکوت کردن بهترین چیز در دنیا است! به همین دلیل باید یک کلمه را با دقت انتخاب کنم که بعد ارزش سرفه های دردناک را داشته باشد.
لب هایم آرام، آرام از هم جدا می شود. مدت زمانی طولانی از آخرین باری که حرف زدم گذشته است. دهانم خشک شده است. نمی دانم چطور کلمات در دهان آن مرد می رقصند. من حتی نمی توانم یک جمله بر زبان بیاورم. تنها یک کلمه می گویم. کلمه ی که همه چیزم است. و آن همه چیز، همه چیزم را از من گرفته است.
لب هایم تکان می خورند:" بابا."
و شروع می شود. احساس می کنم کسی محکم دور گلویم را فشار می دهد، گلویم می سوزد، انگار یک کمد پر از پتو روی قفسه های سینه ام افتاده باشد، قلبم فشرده می شود و دوباره سرفه می کنم. آنقدر سرفه می کنم که تصویر مرد مانند برفک های تلوزیون خانه ی عمو اینها دانه دانه می شود. چشمان مرد در نگرانی غرق است. تمام اجزای صورتش را به خاطر من تکان داده است. چیزی بر زبان می آورد که متوجه نمی شوم. و به سیاهی آرامش دهنده بر می گردم. اما می دانید، سیاهی موهای مرد به اندازه سیاهی مرگ آرامش دهنده نیست.
(اگر از پایان بد خوشتان نمی آید ادامه را بخوانید)
-خانم پرستار یک لحظه!لطفا!
صدایش از دوردست می آید. اما انگار در گوشم نجوا می کند. می دانم صدای کیست. همان نوازشگر من، با صدایش مرا جادو می کرد. انگار همان صدا بود که مرا از سیاهی نجات داد. نور چراغ مستقیم در چشمانم نفوذ می کرد. دیگر می توانستم چشمانم را باز کنم. به گمانم رنگ سفید هم به اندازه ی سیاه می تواند زیبا باشد. شاید نور امیدم همیشه نباید سیاهی باشد.و حالا زنده ماندن برایم از مرگ شرین تر خواهد بود.