دیگر نمی خواست دلش روشن شود. نمی خواست صورتش نورانی باشد. دوست نداشت دیگر خورشید را ببیند. همه چیز تقصیر خورشید بود. خورشید یک آدم نبود، بلکه یک ستاره بود. ستاره ی که مقصر به دنیا آمدن و از دنیا رفتن انسان ها بود. ستاره ی که زمان را در کره ی زمین تعیین می کرد. او دلش می خواست از ماه هم متنفر باشد و او را نیز مقصر بداند. اما ماه بدون خورشید هیچ است و هیچ درخشش خاصی ندارد. پس همه اش تقصیر خورشید بود.
نور خورشید داشت بر روی چمن ها لم می داد. آن نور همه ی موجودات روی زمین را نوازش می کرد. بجز آنهایی که در تاریکی مانده بودند یا مثل دنیس 1پشت سنگ قبر قایم می شدند. دنیس با خورشید قهر کرده بود. هر جایی که می رفت خورشید به دنبالش می آمد. نه در اتاق های تاریک امینت داشت و نه در شب ها. حتی در شب ها می توانست وجود خورشید را حس کند. اما در تمام کره ی زمین هیچ جایی به اندازه ی نشستن کنار قبر ویکتور2 به او آرامش نمی داد. او تمام روز را به قبر ویکتور تکیه می داد و اشک می ریخت.
چه خاطراتی که برای یکدیگر رقم زدند. زمان زیادی نبود که ویکتور چشمانش را بخاطر خورشید بسته بود. دنیس تمام روزش را به گریه کردن برای ویکتور می گذارند یا با یک مشت نوشته روی سنگ قبر ویکتور ،حرف می زد.
امروز یک عکس خاطره انگیز همراه خودش آورده بود. این عکس بر می گشت به زمانی که دنیس به همراه ویکتور و فرانسیس 3به مدرسه می رفتند. آن زمان ها خانواده ی دنیس و ویکتور چندان مایه دار نبودند. و آنها مجبور بودند وقت خود را در مدرسه ی بگذرانند که اگر روی صندلی هایش می نشستی، می شکست. خودتان می توانید حساب کنید، دیگر وای به حال بقیه لوازم مدرسه!
دنیس به خوبی به یاد می آورد که هر چقدر هم آن روز با مادرش جر و بحث می کرد، حریفش نمی شد. در آخر مجبور شد سه لایه لباس بپوشد. یک لباس پر از دکمه ، و بر رویش یک لباس بافتنی آستین بلند همراه یک جلیقه پر از دکمه ی دیگر. دنیس نمی فهمید چه مشکلی با دکمه ها دارد و مادرش باید چه دینی را به دکمه ها ادعا کند که راه به راه برایش لباس دکمه دار می خرد.دنیس می ترسید مثل خنگ ها به نظر بیاید، در صورتی که وقتی به مدرسه رفت هیچکسی به لباس او اهمیتی نداد. دنیس بیش از حد در مورد اینجور مسائل حساس بود. وقتی در مدرسه ویکتور را ملاقات کرد، وضع او چندان جالب تر از دنیس نبود. او یک لباس آستین بلند همراه جلیقه ی بی دکمه پوشیده بود. دنیس حاضر بود 22 سنت به ویکتور بدهد تا جلیقه هایشان را عوض کنند. اما ویکتور یک کلاه به شدت مضحک بر سر داشت. به کلاه چیزی شبیه توری سفید وصل بود. که اگر از دور نگاه می کردید فکر می کردید می خواهد از کندوی عسل، عسل بر دارد. البته فرانسیس هم از آن کلاه های مضحک بر سر داشت. اما تمام مدت اخمالو بود. او نیز مثل ویکتور نتوانسته بود با خواسته ی مادرش مقابله کند. اما در عوض کتی چرمی بر تن داشت که چشم آدم را می گرفت.
وقتی دنیس همراه دوستانش وارد کلاس شد، با چهره ی مرد پیری روبرو شدند. پیرمرد آنقدر سالخورده بود که می توانستید استخوان هایش را هم ببینید.
او با لبخند پرسید:"می توانم ازتون عکس بگیرم؟"
بچها که تا آن زمان چیزی به نام "عکس" نشنیده بودند همزمان پرسیدند:" عکس چیست؟"
پیرمرد نمی دانست چطور باید به سه بچه ی 8 ساله توضیح دهد که عکس چیست. تنها توانست به زحمت به آنها بفهماند که بدون حرکت جلوی دستگاه دوربین بیاستند. ولی پیرمرد به گوش خر یاسین می خواند.
لحظه ی که دکمه ی دستگاه دوربین فشرده شد، هر کسی یک حالتی داشت.
فرانسیس در نهایت خشم و عصبانیت به دوربین زل زده بود و می توانست همه را بخاطر اینکه آن کلاه مضحک را بر سر داشت گاز بگیرد. در صورتی که در حالت معمول آدمی آرام و صبوری بود. اما بعضی از چیز ها واقعا حرصش را در می آوردند. آنقدر مرد عمل بود که حاضر شد تا آخر سر کلاه بر سرش بماند وبه مادرش ثابت کند که زیر حرفش نمی زند حتی در زمان عکس گرفتن. البته قرار بود کمی شکلات گیرش بیاید.
دنیس در آن موقع در حال توضیح دادن این بود که مادرش مجبورش کرده است سه لایه لباس بپوشد. و او احساس می کرد که خورشیدی بالای سرش ایستاده است.
ویکتور چشمانش را بسته بود و لبخند می زد. چون داشت به پیرمرد مثلا نشان می داد وقتی خورشید را می بیند چه قیافه ای به خودش می گیرد.
منظره ی پشت سر آنها هم تخته ی گچی بود. روی تخته ی گچی نوشته شده بود (T.R)به معنای Teaching Room ( اتاق آموزش). گرچه وقتی عکس را دیدند از آن راضی نبودند، ولی چون آن موقع عکس چیزی نایابی بود، دنیس آن را نگه داشت.
سایه ی فرانسیس کنار سنگ قبر ویکتور ظاهر شد. فرانسیس روی زانویش خم شد. او هروز دنیس را زیرنظر داشت. دنیس روز به روز بیشتر شبیه مجسمه های سفید موزه ها می شد.
فرانسیس سعی کرد صدایش نلرزد:"دنیس. دنیس یک روزی همه می میرند. ویکتور هم یک آدم بود. و یکی از ویژگی های آدم ها مردن است. گاهی آدمها ترک می کنند ولی روی زمین هستند و گاهی ترک می کنند و فقط در خاک هستند. پس ناراحت نباش. تو هنوز وقت داری! تو هنوز نمردی!"
صورت دنیس خیس می شد:" چطور بدون ویکتور زندگی کنم؟ بخاطر چی؟ اون کسی بود که وقتی دنیا به آسمان هم می رسید همراهم بود. همش بخاطر این خورشید لعنتی است."
فرانسیس گفت:" پس بخاطر او به زندگی کردن ادامه بده. دفترچه ی کار های ناتمامش را در اتاقش پیدا کردم. می توانی روح ویکتور را با انجام دادن کل این دفترچه خوشحال کنی؟"
دنیس پرسید:" بعدش چی؟ وقتی لیست تموم شد چی؟"
فرانسیس خندید:" تو یک لیست بنویس. و بعد می توانی هر چقدر خواستی بمیری. از کجا میدانی تو می توانی با یک لیست جان یک نفر را نجات بدهی و آن نفر هم هزاران نفر را."
فرانسیس دفترچه را جلوی دنیس انداخت و در نور ناپدید شد. و حالا زمانش بود که دنیس به خورشید سلام دهد.
____________________________________________________________________________________
1-دنیس : نام یکی از پادشاهان یونان که افلاطون مدتی در دربار او بود.
2-ویکتور victor : پیروز شدن، ظفریافتن
3-فرانسیس : آزاد و رها از قید و بند- فرانسیس باکن فیلسوف بزرگ انگلیسی