Naghmeh.Ilbeigi
Naghmeh.Ilbeigi
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

فراتر از انسان فصل 2

به نام خدا

تاریخ نوشتن فصل 2 روی کاغذ: یاداشت نکردم

تاریخ نوشتن فصل 2 توی سایت: 13 فروردین 1401

تعداد صفحات دفتر:5 صفحه ی کامل

تعداد فصل ها : در یک هفته 1 یا 2 فصل به انتشار می رسد

ژانر: رئالیسم جادویی- مشکلات روزمره- مدرسه ای-یک ذره طنز- انگیزشی(شاید مطمعن نیستم)

تعداد بخش ها: 2 بخش که به تعداد مساوی در هر بخش فصل وجود دارد(مثلا اگه 5 فصل توی بخش 1 باشه توی بخش 2 هم 5 فصل هست)

توجه من دیگر توی پراتز از زبان خودم چیزی نمیگم و پرانتز ها هم از زبان شخصیت اصلی هست اگر چیزی بخواهم بگم علامت میزارم و اخر صفحه توضیح می دهم. ممنون از خانم آنتیا که این پیشنهاد رو دادند.

لینک فصل 1 فراتر از انسان:

https://virgool.io/@naghmeh.Ilbeigi/%D9%81%D8%B1%D8%A7%D8%AA%D8%B1-%D8%A7%D8%B2-%D8%A7%D9%86%D8%B3%D8%A7%D9%86-%D9%81%D8%B5%D9%841-qfsq4ygdrt4b


لطفا قبل از اینکه یک راست این فصل را بخوانید فصل قبلی را بخوانید.


صدای به گوشم خورد. چشمانم هنوز بسته بود، ولی صداها را می شندیم.

صدا گفت:"ولم کن! من می خواهم همینجا توی مینی بوس بمونم!"

صدای دیگه گفت:" مسخره نشو! من که برات توضیح دادم چرا! بیا دلش می شکنه!"

صدای اول گفت:"منظورت چیه؟! اون از من بدش میاد! تازه از آدمهایی که الکی امید دارن و فکر میکنن مریضی شون خوب میشه بدم میاد!"

سریع فهمیدم صداها متعلق به چه کسانی بودند. آنها صدای امیر محمد و فاطمه بود.

سرم را به طف چپ چرخاندم و آرام یک قطره اشک از گونه ام سرایز شد. تنها کسی که باید مثل ابر بهار در کنارش گریه می کردم، مادرم بود. یا لاعقل اینجا جایش نبود. فاطمه مرا تکان داد. خودم را به خواب زدم. اگر مرا خسته می دیدند، به بیمارستان برم می گرداندند و تفریح خودشان شروع می شد. آری همین بهتر است. خوشحالی دیگران برایم شادی می آورد. اما انتهای دلم می دانم که برای شاد شدن فقط نیاز به شادی بقیه هم ندارم بلکه حال خودت هم باید خوب باشد.

فاطمه در گوشم زمزمه کرد:"می خواهم یک چیزی نشونت بدم."

فاطمه جدی بود. پس شکی درش وجود نداشت که باید می رفتم. راه افتادم به دنبال فاطمه. فاطمه مرا به جلوی ورودی باغ فردوس برد.

گفت:"فعلا امیر محمد درگیر فضای داخلی باغ فردوسه تا اون موقع وقت دارم ماجرا رو کامل برات توضیح بدم."

تعجب کردم:"چه ماجرای؟!"

فاطمه دستانش را مشت کرد:" گذشته ی امیر محمد."

نسیمی وزید. انگار او هم مانند من بی خبر بود. روی نیمکتی نشستیم. غم و اندوه در چهره ی فامه موج می زد. انگار او داشت در دریا غرق می شد. و من ملوانی بودم که نمی دانست قایق نجات کجاست. اما می توانم غرق شدش را تماشا کنم و اشک بریزم.

فاطمه گفت:" امیر محمد آنقدر سنی ندارد. یکی، دو سال از تو بزرگتر است. اون موقع که این اتفاق افتاد، امیر محمد یه بچه 8،9 ساله بیشتر نبود. درک خاصی از دنیا نداشت. پدرش یکی از بنیان گذاران بود. وضع مالی خوبی با ساختن اون ساختمان پیدا کرده بودند. توی حادثه ی پلاسکو1 تمام خانواده ی امیر محمد بجز خود امیر محمد و پدرش آتش گرفتند. به قول این کتاب ها جان به جان سپردند. پدر امیر محمد ترتیبی داده بود تا امیر محمد بره ترکیه و پیش زن عمو و عموش زندگی کنه.

اون روز بهش گفت:" درست کردن ویزا طول میکشه شاید 2، 3 ساعتی نباشم. پسر خوبی باش. باشه؟!"

اما 2، 3، 4 روز گذشت. امیر محمد هنوز ساعت را به خوبی یاد نگرفته بود و فکر می کرد 2 ، 3 ساعت نشده. تا اینکه آدم هایی وارد خانه شدند.

امیر محمد فریاد زد:"ولم کنید! من بابام هنوز زندست! بابا! بابا! بابا؟"

خانمی با قیافه ی سرد بهش گفت:"متاسفم. کسای که باعث حادثه ی پلاسکو شدن پدرت رو هم کشتن. ما باید تو رو ببریم یتیم خانه."

و بعدش....."

امیر محمد با یک بسته چیپس آمد.

پرسید:"چیشده؟! چی می گفتین؟ چرا من اومدم دیگه حرف نمی زنین؟ ادامه بدین! اصلا منو نادیده بگیرید!"

فاطمه گفت:"متاسفم. اون باید می فهمید."

امیر محمد خشمگین شد:" منظورت چیه؟! نگو که..."

برای اینکه دعوای بخاطر من پیش نیاید گفتم:" داشتیم در مورد نامزدی یکی از دوست های فاطمه حرف می زدیم. بعید میدونم از مسائلی مثل اینکه لباس چی بپوشم خوشت بیاد."

امیر محمد بلند شد:" مسخره ها!"

چند چیپس را در دهانش چپاند. و دوباره به سمت داخل موزه حرکت کرد. چقدر دلم چیپس می خواست! اما حیف با وجود بیماری شب بلچ نمی توانم بخورم. فاطمه دستانش را زیر چونه اش گذاشت.

با نگاهی پرسشگرانه، پرسید:" چرا دروغ گفتی؟ تو اصلا اهل این چیزا نیستی."

لبخند تلخی زدم:" حتی گاهی صادق تریت آدم ها هم مجبورن دروغ بگن."

فاطمه بلند شد:" جدا از هر چیزی فکر کنم حالا حالا قرار نیست همو ببینیم!"

چی؟

پرسیدم:" پس ادامه ی داستان چی؟ بقیش چی میشه؟!"

فاطمه لبخندی زد:" چیزی به نام نامه و پیامک وجود داره. ما هم میتوانیم مثل خیلی از آدم ها پیغام بفرستیم.اما ترجیحا نامه میدم که مرموز تر باشه!"

فاطمه همیشه به مسائل های کاراگاهی و مرموز علاقه مند بوده.

اما من نمی خواهم.

نه، نه، نمی خواهم!

خب دوستان اگر غلط املایی بود بگید.اگر جای نکته ی رور عایت نکردم بگید. ممنون از اینکه این فصل را هم خواندید. موفق باشید!


_________________________________________________________________________________

1- آتش‌سوزی و ریزش ساختمان پلاسکو حادثه‌ای بود که صبح روز پنجشنبه ۳۰ دی ۱۳۹۵ در چهارراه استانبول واقع در مرکز تهران رخ داد.

( اطلاعات بیشتر درباره ی حادثه ی پلاسکو را در لینک زیر می توانید مشاهده کنید:

https://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%A2%D8%AA%D8%B4%E2%80%8C%D8%B3%D9%88%D8%B2%DB%8C_%D9%88_%D8%B1%DB%8C%D8%B2%D8%B4_%D8%B3%D8%A7%D8%AE%D8%AA%D9%85%D8%A7%D9%86_%D9%BE%D9%84%D8%A7%D8%B3%DA%A9%D9%88)


چرا داری تگ ها رو میخونی؟فصل2خوب بود؟هنوزم که اینجاییفراتر از انسان
یک دختر هستم که دنیای در ذهنم ساختم و با هر پست به کمی از اون سفر می کنم البته عاشق انیمه هستم و یک اتاکو هم هستم و همچنین یک ENFP واقعی! من یک استی هستم!(SKZ)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید