نغمه رستگار
نغمه رستگار
خواندن ۲ دقیقه·۶ سال پیش

روز بیست‌و‌ششم : ‌پیاده‌روی کن !

Day 26 . Go for a walk!

حوالی سال‌های جوانی بود. حدودِ سال‌های اول و دوم دانشگاه که بیش از قبل فهمیدم انگار بخشی از منِ بی‌قرارِ درونم، در پرسه‌های شهری، معنا می‌گیرد. انگار وجودم لابه‌لای این‌شهر، تکه‌هایی را به امانت گذاشته و در هر پرسه، پیداشان می‌کند و تکه‌تکه کنار هم می‌گذارد تا تصویرش امان گیرد و بی‌قراری‌ش، قرار.

شهر برای من به‌مثابه‌ی یک‌مسیر برای رسیدن به مقصدِ موردِ نظر نبود؛ شهر برای من،مسیر و مقصدِ توأمان بود.

تمامِ ساکنانِ به‌ظاهرخاموشِ این شهر، رفقا و معاشرینم بودند.زنده و راوی. هرکدام روایتی داشتند که می‌شنیدم و قطعه‌ای از داستانِ آن‌لحظه‌ی من، کنارِ آن‌ها شکل می‌گرفت و شنیده می‌شد. آگاه شده بودم به حضورِ شهر و هویت و حسش در تک‌تکِ قدم‌هایم.

آگاه شده بودم به پنجره‌های باز یا بسته، دیوارهای آجری، سیمانی یا سنگی. ساختمان‌های نیمه‌کاره یا ساخته‌شده، مخروبه‌ و نوساز، پشت‌بام‌‌ها، سقف‌های کوتاه، بلند و حتی دودکش‌ها. خیابان، میدان، بلوار و کوچه‌ها. تک‌تکشان دارای شخصیت بودند؛ نه که من در ذهنم به آنها شخصیت ببخشم، نه! اصلاً! می‌رسیدم به آن‌ها و صدایشان می‌پیچید در گوش‌ و روایتشان تصویر می‌شد در ذهن‌. روایتشان جان می‌گرفت و خیالِ من به آن‌ها پر و بال اضافه می‌داد و هویتِ آن‌لحظه و مکان برام تعریف می‌شد و قابلِ درک‌تر و ملموس‌تر. جزئیات ریزبه‌ریز اضافه می‌شد و هربار پرسه‌ی دوباره و دوباره، زنده‌ترشان می‌کرد. برایم تبدیل می‌شدند به معاشرین و رفقای همیشگی. شهرِ زنده‌‌ی من، با من حرف می‌زد، روایت می‌گفت و من شده بودم شنونده‌ی قصه‌های ساکنین خاموشِ شهر. شهری که در هر پرسه، هربار، هزاران بار بیش از قبل دوستش می‌داشتم.

کم‌کم این پرسه‌ها برایم تبدیل شد به یک آئین و مسلک. می‌نشستم پای صحبت و روایت‌ و معاشرت‌های گاه‌و‌بیگاه ِ صبحگاهی و شبانگاهی با نیمکت‌ها،درخت‌ها و مجسمه‌های شهری. خیابان‌ها برایم هویت داشتند و هر کدام خاطره‌های بسیار. بارها شد که برای حفظِ هویتِ ناب و واقعی یک‌خیابان و برای رفعِ یک‌خاطره‌ی تلخ، مسیرهای رفته را برگشتم تا برسم به نقطه‌ی صفرِ خاطره و زنگارش را تا حدِ ممکن از بین ببرم. من برای شنیدن و زندگی‌کردن لحظه‌های این شهر، پرسه‌ها زدم و با خیابان‌ها و ساکنانِ خاموشش هم‌کلام شدم و هربار مجنون‌تر شدم برای این‌شهر؛ و هربار این‌پرسه‌ها بی‌قراری‌های من را، قرار داده و آرامش بخشیده. این شهر، هزاران روایاتِ عجیب، مگو و شنیدنی‌ دارد که خواهم گفت.

دیالوگ‌های ذهنی نخ که پرسه‌های شهری‌اش، ماوای تمامِ بی‌قراری‌هایش بود.

••

متن بالا را اردیبهشت ۹۶ برای روزنامه‌ی تیتر شهر نوشته بودم.

••

برای خاطر راوی پرسه‌های شهری

چالش سی‌روز زندگی مینیمالمینیمالیسمپیاده‌رویپرسه‌های شهریشهر
پرسه‌نگار معاصر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید