•
Day 26 . Go for a walk!
•
حوالی سالهای جوانی بود. حدودِ سالهای اول و دوم دانشگاه که بیش از قبل فهمیدم انگار بخشی از منِ بیقرارِ درونم، در پرسههای شهری، معنا میگیرد. انگار وجودم لابهلای اینشهر، تکههایی را به امانت گذاشته و در هر پرسه، پیداشان میکند و تکهتکه کنار هم میگذارد تا تصویرش امان گیرد و بیقراریش، قرار.
•
شهر برای من بهمثابهی یکمسیر برای رسیدن به مقصدِ موردِ نظر نبود؛ شهر برای من،مسیر و مقصدِ توأمان بود.
تمامِ ساکنانِ بهظاهرخاموشِ این شهر، رفقا و معاشرینم بودند.زنده و راوی. هرکدام روایتی داشتند که میشنیدم و قطعهای از داستانِ آنلحظهی من، کنارِ آنها شکل میگرفت و شنیده میشد. آگاه شده بودم به حضورِ شهر و هویت و حسش در تکتکِ قدمهایم.
•
آگاه شده بودم به پنجرههای باز یا بسته، دیوارهای آجری، سیمانی یا سنگی. ساختمانهای نیمهکاره یا ساختهشده، مخروبه و نوساز، پشتبامها، سقفهای کوتاه، بلند و حتی دودکشها. خیابان، میدان، بلوار و کوچهها. تکتکشان دارای شخصیت بودند؛ نه که من در ذهنم به آنها شخصیت ببخشم، نه! اصلاً! میرسیدم به آنها و صدایشان میپیچید در گوش و روایتشان تصویر میشد در ذهن. روایتشان جان میگرفت و خیالِ من به آنها پر و بال اضافه میداد و هویتِ آنلحظه و مکان برام تعریف میشد و قابلِ درکتر و ملموستر. جزئیات ریزبهریز اضافه میشد و هربار پرسهی دوباره و دوباره، زندهترشان میکرد. برایم تبدیل میشدند به معاشرین و رفقای همیشگی. شهرِ زندهی من، با من حرف میزد، روایت میگفت و من شده بودم شنوندهی قصههای ساکنین خاموشِ شهر. شهری که در هر پرسه، هربار، هزاران بار بیش از قبل دوستش میداشتم.
•
کمکم این پرسهها برایم تبدیل شد به یک آئین و مسلک. مینشستم پای صحبت و روایت و معاشرتهای گاهوبیگاه ِ صبحگاهی و شبانگاهی با نیمکتها،درختها و مجسمههای شهری. خیابانها برایم هویت داشتند و هر کدام خاطرههای بسیار. بارها شد که برای حفظِ هویتِ ناب و واقعی یکخیابان و برای رفعِ یکخاطرهی تلخ، مسیرهای رفته را برگشتم تا برسم به نقطهی صفرِ خاطره و زنگارش را تا حدِ ممکن از بین ببرم. من برای شنیدن و زندگیکردن لحظههای این شهر، پرسهها زدم و با خیابانها و ساکنانِ خاموشش همکلام شدم و هربار مجنونتر شدم برای اینشهر؛ و هربار اینپرسهها بیقراریهای من را، قرار داده و آرامش بخشیده. این شهر، هزاران روایاتِ عجیب، مگو و شنیدنی دارد که خواهم گفت.
•
دیالوگهای ذهنی نخ که پرسههای شهریاش، ماوای تمامِ بیقراریهایش بود.
••
متن بالا را اردیبهشت ۹۶ برای روزنامهی تیتر شهر نوشته بودم.
••
برای خاطر راوی پرسههای شهری