“ عزیزِ من!
«شب عمیق است؛ اما روز از آنهم عمیقتر است. غم، عمیق است اما شادی از آنهم، عمیقتر است.»
دیگر به یاد نمیآورم که اینسخن را در جوانی در جایی خواندهام، یا در جوانی، خود، آنرا جایی نوشتهام.
امّا بههرحال، این سخنیست که آنرا بسیار دوست میدارم.
دیروز، نزدیکِ غروب، باز دیدمت که غمزده بودی و در خود.
من، هرگز، ضرورتِ اندوه را انکار نمیکنم؛ چرا که میدانم هیچچیز مثلِ اندوه، روح را تصفیه نمیکند و الماسِ عاطفه را صیقل نمیدهد؛ اما میداندادن به آنرا نیز هرگز نمیپذیرم؛ چرا که غم، حریص است و بیشترخواه و مرزناپذیر، طاغی و سرکش و بدلگام.
هرقدر که به غم، میدان بدهی، میدان میطلبد و بازهم بیشتر و بیشتر..
هرقدر در برابرش کوتاه بیایی، قد میکشد، سلطه میطلبد و له میکند...
غم، عقب نمینشیند مگر آنکه به عقب برانیاش.
نمیگریزد مگر آنکه بگریزانیاش، آرام نمیگیرد مگر آنکه بیرحمانه سرکوبش کنی..
غم، هرگز از تهاجم خسته نمیشود.
و هرگز به صلحِ دوستانه، رضا نمیدهد.
و چون پیش آمد و تمامی روح را گرفت، انسان، بیهوده میشود و بیاعتبار و ناانسان و ذلیلِ غم و مصلوبِ بیسبب.
من، مثلِ تو میدانم که در جهانی اینگونه دردمند، بیدردیِ آنکس که میتواند گلیمِ خود را از دریای اندوه بیرون بکشد و سبکبارانه و شادمانه بر ساحل بنشیند، یک بیدردیِ ددمنشانه است و بیغیرتیست و بیآبرویی و اسبابِ سرافکندگی انسان.
آنگونه شادبودن، هرگز بهمعنای خوشبختبودن نیست، بل فقط بهمعنای نداشتنِ قدرتِ تفکّر است و احساس و ادراک؛ و با اینهمه، گفتم که، برای دگرگونکردنِ جهانی چنین افسرده و غمزده و شفا دادنِ جهانی چنین دردمند، طبیب، حق ندارد بر سرِ بالینِ بیمارِ خویش بگرید و دقایقِِ معدودِ نشاط را از سالهای طولانی بگیرد.
چشمِ کودکان و بیماران، به نگاهِ مادران و طبیبان است.
اگر در اعماقِ آن، حتی لبخندی محو ببینند، نیروی بالندگیشان چندینبرابر میشود.
بهصدای خندهی بچهها گوش بسپار و بهصدای دردناکِ گریستنشان، تا بدانی که این، سخنی چندان پریشان نیست.” عزیزِ من
اینبیمارِ کودکصفتِ خانهی خویش را از یاد مران!
من محتاجِ آن لحظههای دلنشینِ لبخندم؛ لبخندی در قلب، علیرغمِ همهچیز. “
••
نامهای برای اینروزهای خودمان
••
چهلنامهی کوتاه به همسرم - نادر ابراهیمی - نامهی پنجم