naghmeh_pr
naghmeh_pr
خواندن ۱۳ دقیقه·۴ سال پیش

ای غنچه خوابیده چو نرگس، نگران خیز...

پیش درآمد:

فواید گریختن از جامعه، ترجمان علوم انسانی، سال 1396

ایمان به رشد اقتصادی ما را منقرض خواهد کرد، ترجمان علوم انسانی، 1395

چرا سانسور شدیم؟ مطلبی در مورد تاریخ علم و پیشرفت علمی، قسمت سوم، ویرگول، احمد سبحانی

برگ درختان سبز در نظر هوشیار، ویرگول، سپهر سمیعی

آمریکا زدگی، ویرگول، علیرضا عزیزپور

بررسی اجمالی یک صفحه پرطرفدار انگلیسی در اینستاگرام با 70 هزار نفر فالوئر

نگاهی کوتاه به فیلم Evergreen 2019، برنده هفت جایزه

کمتر از صد سال از درگذشتن اقبال لاهوری، شاعر پارسی گوی، می گذرد. اقبال لاهوری، شاعرمسلمان پاکستانی بود با اجدادی برهمن. اما احتمالاً بسیاری از مردم معمولی ما او را شاعری ایرانی بدانند، بعید نیست. وی شاعری توانمند بود، زبان پارسی برای او، همچون زبان مادری بود که ظریفترین و عمیق ترین افکار و احساساتش را در قالب آن بیان می کرد. تیتر متن از زبور عجم، برای بسیار از هم نسلان من، بسیار آشناست.

چون چراغ لاله سوزم در خیابان شما

ای جوانان عجم جان من و جان شما

غوطه ها زد در ضمیر زندگی اندیشه ام

تا بدست آورده ام افکار پنهان شما

.....

حلقه گرد من زنید ای پیکران آب و گل

آتشی در سینه دارم از نیاکان شما

نه سال قبل از درگذشتن اقبال لاهوری، پاکستان به استقلال رسید که در واقع استقلال شبه قاره هند از استعمار بریتانیا است. و این بدان معنی است که بیشتر عمر اقبال لاهوری در هندوستان تحت استعمار گذشت. بسیاری از اشعار وی تحت تاثیر اثری است که استعمار بر مردمان شبه قاره گذاشته است. البته اثری که صد سال پیش بود با اثرات الان قابل مقایسه نیست.

فریاد از افرنگ و دلآویزی افرنگ

فریاد ز شیرینی و پرویزی افرنگ

عالم همه ویرانه ز چنگیزی افرنگ

معمار حرم باز به تعمیر جهان خیز

دلاویزی و شیرینی و پرویزی فرنگ در صد سال پیش، در مقایسه با اکنون، مثل مقایسه یک تا صد است. و یکی از ساده انگاری های ما، که سر به حماقت عجیبی میزند، این است که فکر کنیم استعمار رفت و پشت سرش را هم نگاه نکرد. واقعاً نوعی از شستشوی مغزی است، آن هم بسیار موفق.

بیشتر ما، غرب را به صورتی تمدنی یکپارچه، که از نظر جغرافیایی در اروپا و آمریکا و احتمالاً استرالیا و نیوزلند مستقر شده، از دریچه رسانه های غربی می شناسیم. این رسانه ها کتاب، فیلم، سریال و هم اکنون شبکه های مجازی مثل اینستاگرام هستند. اگر از یک ضریب هوشی متوسط برخوردار باشیم و هراس از نقد خود را هم کنار گذاشته باشیم می فهمیم که چقدر جمله اول ابلهانه است (واقعاً این کلمات فحش نیستند، توهین نیستند و فقط توصیفی ساده اند). چطور می شود پهنه ای این قدر گسترده، که تا همین هفتاد سال پیش در جنگی خونین، کشته های میلیونی داد تمدنی یکپارچه باشد؟ هم اکنون اتحادیه اروپا، که یک اتحادیه جوان است، به زحمت فراوانی سعی میکند که خود را سرپا نگهدارد. انگلستان با تلاشی اندک از آن جدا شد، گرچه از اول، حتی به پیمان شینگن هم در تمام ابعاد پایبند نبود. در جریان برجام، جهان شاهد آن بود که آمریکا کل اتحادیه اروپا را به تفی هم حساب نکرد. و این جدا از تمامی معاهده های بین المللی ای بود که به صورت یک طرفه و بدون پرداخت هیچ هزینه ای، نقض کرد.

اگر از فاصله ای دور به جهان نگاه کنیم داستان انسان را به صورتی قانونمند و در جریان، می بینیم، داستانی که در هر جای این کره خاکی در حال ساخته شدن است، بی تکرار. گرچه هیچ انسانی نمی تواند از خصلت های فردی انسانی اش بگریزد، خصلت هایی که با آن آفریده شده است. همین خصلت های مشترک است که این امکان را به ما میدهد که داستانهای یکدیگر را بخوانیم و بفهمیم. همین خصلت های مشترک انسانی است که مطالب آن صفحه اینستاگرام، که نامش خلاقیت به اضافه... است را برای ما قابل درک می کند، البته اگر زبان انگلیسی را در حد متوسط بدانیم. اما مشکل اصلی این است که ما، ناآگاه و بریده ازخود، بریده از ریشه های خود، بریده از خاک و سرزمین و خانواده خود، بریده از هموطن و همسایه خود غرق در این دریچه ایم و همچون دهانی باز و پرولع، آن چه که به سوی ما پرتاب می شود را جذب می کنیم و می بلعیم.

آیا این بدان معنی است که در را ببندیم و تنها خانه خودمان را حفظ کنیم و پروای زمین خودمان را داشته باشیم؟ به هیچ عنوان. همین فرمول خودخواهانه، که البته در بسیاری از حملات بیگانگان به این کشور توانسته بود نیاکان ما را حفظ کند، باعث شد که آدم های نسل دهه پنجاه هیچ مسئولیت اجتماعی را نپذیرند و حتی در رفتارهای خاموششان کسانی که دغدغه اجتماعی داشتند را طرد کنند. آنقدر جمله معروف: سری که درد نمی کند را چرا دستمال می بندی؟ را شنیدیم که سردرد گرفتیم.

حالا همین نسل عزادار فرزندانی است که از دست داده است. فرزندانی که عمرش را گرفتند و فرزند او نیستند، فرزندانی که یک فصل مشترک با خانواده خود ندارند، فرزندانی که حرف نسل دهه پنجاه را نمی فهمند، درک نمی کنند و جز حوصله سربری صفت دیگری برای توصیف پدرمادرشان ندارند. اتفاق بدتری که افتاده این است که نسل فرزندان دهه پنجاه، رفتارهای پرخطر دارند که برای کسی که گذشته ای ندارد، هویت فردی ای ندارد و آینده اش از طریق دریچه رسانه ای استعمارگران قبلی است (نویسنده در اینجا به نصیحت گوی منفی باف! نزدیک می شود!) کاملاً طبیعی است.

آیا واقعاً کلمه استعمارگران قبلی یک تفکر دایی جان ناپلئونی است؟ متاسفانه خیر، اما حقیقت قضیه آن است که استعمار دیگر به شکل قبلی نیست، مربوط به یک کشور نیست، بی نقاب و خشن نیست. استعمارگر دیگر ارتش بریتانیا نیست، اگر هم در شکل ارتش است، ارتشی متشکل از چند کشور در قالب ناتو است، اگر هم جایی را اشغال می کند، در نقش نجات دهنده ظاهر شده است که البته این نقش خارجی است وگرنه مردمی که دائم زیر بمب های بمب افکن آمریکایی هستند دچار مرگ مغزی نشده اند که آنها را نجات دهنده بدانند. خصوصاً که محل بزرگترین کشت مواد مخدر باشند که توسط آمریکاییان تجارت می شود.

مشخص است که سلاخی شدن مردم در افغانستان و یمن به خبر عادی روزمره بدل شده است، مردم عراق هم که به انفجارهای گاه و بیگاه عادت کرده اند، سوریه هم که دیگر وجود خارجی ندارد و تنها یک اسم است، آمریکا هم به صورت علنی اعلام کرد که هدفش کنترل چاه های نفت است.

اما عادی شدن خبرهای چندش آوری از این دست تنفرانگیز است: مردمی که هر مشکل مملکتی را به کل مردم تعمیم میدهند و خودشان را در آن زمینه نوآور می دانند، مردمی که در بدنام کردن نیروی نظامی ای که به دنبال آن است که از مظلومین و محرومین برای خودش طرفدار بسازد از همدیگر سبقت می گیرند در حالی که برایشان عادی است که پایگاه های نظامی آمریکا مثل مور و ملخ همه جا را پر کرده اند، ملتی که سعی نمی کنند اول خودشان را بشناسند، بعد مشکلات خودشان را بشناسند، بعد راه حل برای مشکلات خودشان پیدا کنند و سرآخر به مشکلات مردم در دیگر نقاط جهان فکر کنند.

از همان دریچه مرور کنیم:

ارتباط بچه ها در مدرسه، از دبستان تا دبیرستان، بر پایه قلدری های خشونت بار است که دامنه آن تا بزرگسالی کشیده شده و هیچ فیلمی که در آن بچه ای نقش داشته باشد و به رفتاری غیر از این اشاره شده باشد سراغ نداریم. جالب آن است که مردمی که برای مهاجرت سرودست می شکنند نگران آن نیستند. شاید یکی از دلایل آن این باشد که هنوز نسل پنجاه زنده است و نفس می کشد و فکر می کند می تواند در خانه اش را ببندد و بچه اش را محافظت کند.

صفحه خلاقیت (صفحه ای انگلیسی است) پست می گذارد: اشکال ندارد که از نظر اجتماعی در طرف اشتباه هستید، لازم نیست شبیه پدرومادرتان باشید، اگر حرف نژادپرستانه ای زدید اشکال ندارد، درس میگیرید، همه ایده های زیبایی فشن بلاگرها را دور بریزید، اگر از چیزهای احمقانه لذت می برید اشکالی ندارد و جمعی فراوان از جوانان دست می زنند و دست به دست می کنند. حالا می توانید از آنها بپرسید که واقعاً مشکلات شما همین چیزهاست و شما معطل همین توصیه هایید؟

فیلم Evergreen هفت جایزه برده، در مورد یک زوج (پارتنر) است که برای تعطیلات کریسمس به یک کلبه می آیند. آنها اسرار درونی خودشان را به هم می گویند و شما می فهمید که زن در دوران نوجوانی عاشق جوانی در کلیسا شده، با او رابطه جنسی برقرار کرده، آن فرد این رابطه را علنی کرده و آن دختر در آن شهر کوچک بدنام و طرد شده. در دوران بزرگسالی با یک مرد متاهل رابطه برقرار کرده و چندی پیش آن رابطه را تمام کرده است.

مرد قبلاً ازدواج کرده، بچه دار شده، بچه به دلیل یک بیماری عفونی مرده و مرد زنش را طلاق داده اما هنوز در ذهنش با او زندگی می کند، حتی از نظر جنسی! در لحظه آخر هم زن این را می فهمد. انصافاً فیلم بسیار جذاب و روحیه بخشی بود!

ترجمان علوم انسانی منتشر کرد: فواید گریختن از جامعه. مجدداً یادآوری می شود که ترجمان فقط مقالات را ترجمه می کند و نه تالیف. در این مقاله به فواید تنهایی در طبیعت اشاره می شود و این که انسان شهرنشین چطور طبیعت را از زندگی خود طرد کرده است.

ترجمان علوم انسانی منتشر کرد: ایمان به رشد اقتصادی ما را منقرض خواهد کرد. رشد اقتصادی بر پایه تولید و مصرف بیشتر تمام منابع زیست را به نابودی کشانده و حالا که درگیر یک بیماری لاعلاج هم شده ایم.

سه سال پیش، احمد سبحانی، نویسنده ای در ویرگول رشته مطلبی را در مورد تاریخ علم منتشر کرد. مطلبی که به شما یادآور می شود (قاعدتاً باید خودتان به طور کلی می دانستید) که علم، روش تفکر علمی و پایه های آن از شرق شروع شده و به غرب گسترش پیدا کرده است. وی معتقد است که علم در میان مسلمانان به علت جنگ های داخلی به افول رفت. نویسنده با وی مخالف است، علم در شرق به اوج خود رسید، پس از آن یا باید به سمت مسیر غربی می رفت و بی توجه به آسیب و زیان به مخلوق ها به تولید و قدرت طلبی می پرداخت یا به راه رفاه عمومی و گسترش در بین مردم عادی می رفت. اولی با تمام اعتقاداتش در تضاد بود و در دومی ضعف داشت، چرا که کارش فردی بود و نه اجتماعی.

چند روز پیش سپهر سمیعی مطلبی را در ویرگول با توجه به شعر معروف سعدی منتشر کرد: برگ درختان سبز در نظر هوشیار هر ورقش دفتری است، معرفت کردگار. او که یکی از ستایش کنندگان سعدی است در این مطلب به لذت شعر پارسی پرداخته است.

دو روز پیش علیرضا عزیز پور مطلبی را به اسم آمریکازدگی در ویرگول منتشر کرد، وی در این مقاله به جنبه های مختلف آمریکازدگی پرداخته و تضادهای سیاسی را بر اساس عدم توانایی گفتگو دانسته است.

حالا مثل آشپزی که مواد اولیه را دور خودش جمع می کند نگاهی به این مطالب پراکنده بیندازیم. ما کجای دنیا ایستاده ایم؟ اول، خودمان که هستیم؟ توانایی ها و ناتوانایی های ما چیست؟ مسیر پیش روی ما چیست؟ مشکلات ما کدام است؟ ما تحت تاثیر چه چیزهایی هستیم؟ دوست می شناسیم؟ دشمن می شناسیم؟ زندگی و فرهنگ می شناسیم؟ ما دقیقاً چه هستیم؟

آیا مشکلات ما، مشکلات جامعه صنعتی مصرف زده غربی است که انسان را به بردگی کشانده، انسانیت را از بین برده و خودخواهی را به دینی همه گیر بدل کرده است؟ آیا ما گذشته انسان مسیحی را داریم؟ از دوران قرون وسطی عبور کرده ایم، رنسانس را فهمیده ایم و به دوره مدرن رسیده ایم؟ آیا چنین روندی جزوی از افتخارات بشری است یا تنها بخشی از راهی است که موجودی به نام انسان در تاریخ خود پیموده است؟ تعریف ما از آزادی چیست، همان چیزی که می خواهیم به خاطرش کل زندگی را به آتش بکشیم، تمام دستاوردهای زندگی مان را به حراج بگذاریم و تن به آب اقیانوس بدهیم تا به سرزمین موعود برسیم؟ این چه آزادی است که در آن سرزمین همه یک جور لباس می پوشند، یک مدل زندگی می کنند، یک مدل سبک و روش دارند؟ احتمالاً – همانگونه که به ما گفته اند و در هر کوی وبرزن می گویند – این بهترین روش زندگی بوده که آدمها به آن رسیده اند، مثل دموکراسی. و این دموکراسی چطور است که بین بیشتر از سیصد میلیون آدم فقط دو مدل حزب دارد که آن هم در کلیات همچون یکدیگرند؟

آیا ما خواب هستیم؟ آیا خواب زده شده ایم؟ آیا شستشوی مغزی شده ایم؟ چه بلایی برسر ما آمده است؟ ما مثل تمامی آدمهای دیگر در کره زمین مشکل داریم. مصرف گرایی در ما احساس بیزاری میکند شاید جلوتر از خیلی انسانهای دیگر چون ما به حرمت نعمت های خداوندی عادت داریم. زندگی 8 ساعت کار مداوم ما را فرسوده می کند و از بسیاری از چیزهای دیگر که با آن زنده ایم غافل، باید چه کرد؟ زندگی شهر نشینی کنونی، به شکل ابرشهرها، برای ما تنفر انگیز است. رفتیم و تمام منابع طبیعی را تبدیل به ویلا کردیم و چیزی درست نشد. باید چه کنیم؟ در زمینه حکمرانی عدم گفتگو و عدم پاسخگویی داریم. برای مردم تصمیم می گیرند و به نظر خودشان تصمیم درست و به صلاحی هم هست اما آن مردم اصلا در معادلات نیستند. برای عشایر تصمیم یک جانشینی میگیرند و از خودشان نمی پرسند که شما واقعاً از سبک زندگی تان ناراضی هستید؟ مشکلات شما چیست؟ از مردم در یک طرف گروه هدف و پزشکان مسئول و متعهد در طرف دیگر گروه هدف نمی پرسند مشکلات نظام سلامت و درمان چیست؟ یا ما قرار است به این شاخص ها برسیم روش پیشنهادی شما چیست؟ یا الان ما این نظام را پیاده کردیم، یک گروه سوم که خبری از گروه های درگیر ندارد بیاید و پایش کند ببیند چقدر این نظام کارآمد بوده؟ اصلاً چنین طرز تفکری وجود ندارد. با این تفکر باید چه کنیم؟ چطور به کسانی که وظیفه شان برقراری قانون است برسیم و به آنها بگوییم که نظام فرهنگی را با طرز تفکر یک بعدی که غیرقابل پرسش هم بود جایگزین کردید، از خلا موجود استفاده کردند، نسل بعدی را تهی کردند، با خزعبلات و بنجل های تنفرانگیز پرکردند طوری که این نسل حتی از دیدن صحنه های چندش آور هم حالش به هم نمی خورد و بی حس است. حالا بحث سزادادن مقصرین به کنار، چه برنامه ای برای سرگردانی و خلا عمیق دارید و آیا این برنامه قابل پایش است؟ آیا جوابگو است؟

این تنها گوشه ای از مشکلات ماست. این ها مشکلاتی خارج از ما نیستند، مشکلات ما هستند، یعنی ما خودمان بخشی از مشکل هستیم. خود ما. هر مقاله ای از ترجمان که بیرون می آید راهکار قبلی اش در ششصد سال پیش در مشهورترین کتابهای شعر و فلسفه و عرفان ما گفته شده، حالا کاری به کتابهای محجور نداریم. همان کتابهایی که در خانه ها فقط جنبه دکور دارند.

حالا اگر شما می توانید ذهنتان را خالی کنید، از بیرون به مساله نگاه کنید، آدمهایی را ببینید که تمام وسایل و زمینه و ثروت موجود را داشتند که مشکلات خودشان را حل کنند، اما کارشان این است که در خانه شان را ببندند، یا فرار کنند و ساده لوحانه به جایی بیایند که حتی نمیدانند زمینه مشکلات بشر در آنجا چیست و یا راه حل ها کدام است...

مانند صبا خیز و وزیدن دگر آموز

دامان گل و لاله کشیدن دگر آموز

اندر دلک غنچه خزیدن دگر آموز

موئینه به بر کردی و بی ذوق تپیدی

آنگونه تپیدی که بجائی نرسیدی

در انجمن شوق تپیدن دگر آموز

کافر دل آواره دگر باره به او بند

بر خویش گشا دیده و از غیر فروبند

دیدن دگر آموز و ندیدن دگر آموز

دم چیست پیام است شنیدی نشنیدی

در خاک تو یک جلوه عام است ندیدی

دیدن دگر آموز شنیدن دگر آموز

ما چشم عقاب و دل شهباز نداریم

چون مرغ سرا لذت پرواز نداریم

ای مرغ سرا خیز و پریدن دگر آموز

تخت جم و دارا سر راهی نفروشند

این کوه گران است بکاهی نفروشند

با خون دل خویش خریدن دگر آموز

نالیدی و تقدیر همان است که بود است

آن حلقه زنجیر همان است که بود است

نومید مشو ناله کشیدن دگر آموز

وا سوخته ئی یک شرر از داغ جگر گیر

یک چند بخود پیچ و نیستان همه در گیر

چون شعله بخاشاک دویدن دگر آموز

اقبال لاهوریروزنوشتاجتماعی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید