به نظر می رسد دو ورژن از این سریال وجود دارد، یک ورژن در مورد افرادی است که در یک آپارتمان در بروکلین (محله ای در نیویورک) زندگی می کنند.
به طور کل، و نه فقط در ایران، آمریکا سرزمین رویاهای طلایی است یا بود. این سریال، که به نظر سریال معروفی هم نیست، حداقل در قسمت اول زندگی روزمره ساکنین یک محله معمولی در نیویورک را نشان می دهد. شخصیت ها اینها هستند: یک مادر تنها که در دوران نوجوانی بچه دار شده و فرزندش الان در سن نوجوانی است و او هم باردار است و پدر بچه مشخص نیست، یک مادر تنهای مهاجر دیگر از ایران که به علت جعل مدرک توسط همسری که الان او را رها کرده بازداشت شده و در خطر دیپورت است، نوه پدربزرگی که در خانه سالمندان زندگی می کند، سربازی که از جنگ افغانستان برگشته، پایش را در جنگ از دست داده و تصادفاً پدر فرزند آن مادر تنها در می آید، یک مددکار اجتماعی و همسرش که سیاه پوست هستند و یک پلیس سیاه پوست خوش قلب دیگر که قرار است در مدتی که آن مادر ایرانی در اردوگاه زندان مانند است از پسرش مراقبت کند.
سریال یک قهرمان ندارد و سیر زندگی را دنبال می کند. فرهنگ آمریکایی بدون شعارزدگی کاملا هویداست. دختر نوجوان که دختر خوبی هم هست، به مادرش اعتراض می کند که تو چون مرا نگهداشتی هیچ چیزی نداری (دقیقاً آن چیز را نمی شود در فرهنگ آمریکایی پیدا کرد، چون هیچ کدام از خواستهایشان ته ندارد). پدربزرگ حتی آنقدر پول ندارد که یک سفر خیلی کوتاه (مثلاً مشهد تا طرقبه!) با دوستانش برود و با خاطره دوست مرده شان در شهربازی تجدید خاطره کند و کارت اعتباری نوه را می دزدد. به طور کلیشه ای سیاهپوستان یا خیلی مهربان اند یا واخورده های اجتماعی و بزهکار. سیاهپوستان این سریال از نوع مهربانش هستند. آن خانم ایرانی هم دیگر کلیشه مطلق است، در مملکتی زاده شده که صدا نداشته و بعد 6000 مایل آمده به مملکتی که بهش صدا داده و معلوم نیست در چه وضعیت ذهنی زندگی کرده که تمام مدارک شناسایی و مهاجرتی اش را شوهر ناپدید شده اش تنظیم کرده و در این ده سال اتفاقی نیفتاده و یک دفعه جعل اسناد رو شده است، طوری که با دستبند به در خانه اش آمده اند. به آن سرباز هم همه از یک کنار احترام می گذارند، کسی هم نیست که بگوید سربازان آمریکایی در افغانستان چه می کنند.
صحبت مذمت فرهنگ آمریکایی نیست، بالاخره آن هم فرهنگ بخشی از مردمان است و امیدواریم انتخابی باشد و مجبور نباشند. اما آیا این فرهنگ تا بن استخوان مادی که در جدال آن چه که انسانی است و اعتقادی است با آن چه که مادی است و قابل برتری جویی به سرعت ثانیه ای رنگ می بازد اینقدر طلایی است؟ برای ما، این سریال از نظر قاب تصویری قابل مقایسه است با سریال خانه سبز. خدای بزرگ! دو دنیای کاملاً جدا. از نظر زرق و برق های تصویر که وارد مقایسه نشوید. همه آدمها در آن سریال زیبا هستند با هیکل های معرکه (در مورد این قضیه واقعاً ذهنتان را خالی کنید، آن حجم کارکردن در کشورهای سرمایه داری وقتی برای شما نمی گذارد که روی هیکلتان کار کنید، بسیار نادر است) و در سریان خانه سبز فقط آدمیت است که درخشان است. سریال خانه سبز روح را روشن می کند، دل را صاف می کند، به ذهن روشنی می بخشد، روزها با شماست مثل خاطره یک نسیم لطیف در صبح بهاری و چیزی است که تا آخر عمر فراموش نمی کنید. از آن طرف سریال ویلیج انبوهی از بدبختی های آدمهاست که به قولی صورتی شویی شده است، یعنی بهترین زندگی همین است، زندگی همین است که می بینید.