naghmeh_pr
naghmeh_pr
خواندن ۵ دقیقه·۳ سال پیش

به مناسبت روز جهانی زن، هشتم مارس

پروین اعتصامی
پروین اعتصامی

یکی از دوستانم مطلبی به مناسبت روز جهانی زن فرستاد. مناسبتهای جهانی به همان نسبی که جهانی اند، نشان دهنده یکسان سازی ای هستند که این روزها بهانه ای است برای ازمیان بردن تنوع ها و هویت ها. و همیشه مرا به فکر می اندازند که چقدر روزهایمان را باید به نگهداشتن و زنده کردن بگذرانیم و چقدر نمی کنیم این مهم را.

افکار می لغزند و من می اندیشم. به روز جهانی زن، به روزی که یک روز سیاسی بود و از زنان کارگری شروع شد که نان می خواستند و پایان جنگ جهانی اول را. می اندیشم به سوسیالیسم که ربطی به فمینیسم نداشت. می اندیشم به حق رای زنان از 60 سال پیش در ایران. می اندیشم به حق رای زنان در سوئیس که از 50 سال پیش شروع شد. و می اندیشم به همسرفروشی در انگلستان که تا همین قرن بیستم هم رواج داشت.

می اندیشم به تاریخ ها، می اندیشم به فرهنگ ها، به گذشته ها. می اندیشم به ریشه ها. می اندیشم که چرا کسی نمی گوید زنانی که پیش از 15 قرن پیش در این خاک آزاد بودند ،همچون انسانی آزاد، چگونه در کنج خانه های قلعه شده پناه گرفتند؟ قلم های شکسته شده و حلقوم های بسته شده و بغض های فروخفته کجاست؟

افکار می لغزند و من می اندیشم. می اندیشم به سنتها، به قالب ها، به قالب های مانده و مفاهیم فراموش شده، به مفاهیم از دست رفته. می اندیشم به مفهوم ظلم که زن و مرد ندارد. می اندیشم به حق دفاع از بشر، می اندیشم به مفهوم یگانه انسان. می اندیشم که چرا زن؟ چرا زن بودن را از انسان بودن می کنیم وجدا می کنیم؟ و می اندیشم که چرا از زن موجودی دیگر می سازیم؟ و می اندیشم که چرا کسی دغدغه دفاع از زنانگی ندارد؟ که زنانگی بخشی از هویت انسان است و در زن و مرد موجود.

و افکار می لغزند و من می اندیشم. می اندیشم به پشت کسانی که از شلاق ظلم خط هایی دارد بس عمیق، می اندیشم به خون خشک شده روی خط ها، به کبودی یک دست گرده ها. و همین ظلم دست به دست می چرخد تا به کنج خانه ها برسد و به پستوها. می اندیشم به ظلم به بی دفاع. می اندیشم به روح های بسته و خشک شده، به آنان که شایسته ترحم اند، که تنها سلاحشان خشونت است و این سلاح چون سیاه چاله ضعفی است که هیچ سنگ آسمانی ای آن را پر نمی کند. می اندیشم به این ارواح تفتیده، که چند صباحی کوتاه از عمر را به سیاهی می گذرانند و می اندیشم به روزهایی که دیگر قدرت برخاستن هم ندارند و چه خواهند کرد با سیاهی که چشم در چشم، زانو به زانویشان نشسته است؟

و سیاهی مرا به یوسف می برد و به زندانش. که پر بود از سپیدی خدایی. و سیاهی مرا به سرمنشا سپیدی می کشاند و خدایی که در همین نزدیکی هاست. و من می اندیشم. می اندیشم به هزاران اندیشمندی که مفهوم انسان را در پیش رنگ و شکل و نژاد و جنس قربانی نکردند و از اختلاف ها خلاف ماهیتی نساختند. که هیچ کدام نه مدرن بودند و نه ادعای پیشرفتگی داشتند و تنها داعیه شان انسان بودن و بند به خدا بودن بود.

و من می اندیشم. به انسان. به انسانی که وجودش از خداست، روحش از جنس خداست، سربلندی اش از بند بودن به خداست. به انسانی که می تواند نخواهد، می تواند وجودش را برتر از همه پلیدی هایی بداند که به او تحمیل می کنند. می اندیشم به باور انسان که قدرت مندترین سلاحش و چیزی است که هیچ گاه از او نمی توان گرفت.

و من می اندیشم. می اندیشم که کاش در این جهانی سازی ها، عوض آن که این همه عاجزانه دنبال نقطه اشتراک بگردیم، با کسانی که نمی شناسیم، نقطه اشتراکی که نمی دانیم، تاریخچه ای که نمی خوانیم، عوض همه اینها، ریشه هایمان را بکاویم. تعریف ریشه های ما از غیر از کاوش خود ما حاصل نمی شود. درخت تناور جز به روی ریشه هایش نمی ایستد. و چه چیزی را می خواهیم محکم کنیم؟ چه چیزی را می خواهیم بارور کنیم؟ چیزی که ریشه و هویت ندارد؟

افکار می لغزند و من می اندیشم. به خودم، به چرایی این که چرا همصدا نیستم. و به یاد می آورم ریخت دفاع از زنان در جهان را. نام آزادی را که نه، ننگ آزادی را. می اندیشم به زنانگی که در جهان مرد و شاید در کشورهایی که توسعه نیافته می خوانند، در کنج لبخند دخترکی شرمگین، اثری از آن مانده باشد. می اندیشم به حق برابر زنان که یعنی به شکل مردان شدن. می اندیشم که زن بودن به شنیع ترین شکل خود، که نه فقط ابزار جنسی که ابزار رابطه جنسی است، به نام آزادی و دفاع از زن کشانده شد. می اندیشم به زن زیبای سرفراز که در اعماق تاریخ ماند و به زمان مدرن پا نگذاشت که زمان مدرن با عفونت جهانگیر خود جایی برای زن زیبای سرفراز نیست. می اندیشم به هزاران ریخت زشت شده و از ریخت افتاده بزک کرده. می اندیشم به این که در خاک خود نمی توانیم به سرفرازیمان، به هزار نقطه خوبمان و به دریا دریا دستاوردمان اشاره کنیم. که به آنی زیر مجمعی از دروغ و راست که تنها در مثال های سرکوبگرانه عنوان می شوند مدفون می شویم.

می اندیشم به بسیار زنانی که در چتر حمایت مردانشان بالیده اند، شجاعانه جلو رفته اند و هیچ گاه زجر تحقیر را نچشیده اند. می اندیشم که این زنان باید قوتی باشند برای دیگران که حداقل این خوشبختی را در زندگی نیافته اند. شانه ای باشند برای تکیه زخم خوردگان، برای از پا افتادگان. مثالی باشند تا کسی نتواند به بهانه ای دیگری را در پنجه خود بفشرد تا از تجربه ناب زیستن انسان بودنش منفک شود. حال این بهانه زن بودن باشد یا زیردست بودن یا کودک بودن.

افکار می لغزند و من همچنان می اندیشم، می اندیشم به خودمان، می نگرم به دوردستهایی که از آن آمده ایم.

روزنوشتاجتماعیهشتم مارسروزجهانی زن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید