دشمن ناشناخته یا Unseen Enemy عنوان مستندی است که در مورد چند اپیدمی قرن حاضر صحبت می کند. مستند مجموعه ای از وقایع زیست محیطی و پزشکی را گرد هم می آورد تا بتواند به خطرات آینده ای نامعلوم هشدار بدهد. سال ساخت مستند سال 2017 است، دوسال قبل از اعلام همه گیری کرونا ویروس 19.
در سال 2021 مستندی ساخته شد به نام سالی که زمین تغییر کرد یا The Year Earth Changed. این مستند به تغییرات زیست محیطی ای می پردازد که پس از قرنطینه سراسری در جهان اتفاق افتاده است. برخلاف آن چه که سالها به جوامع انسانی تلقین کرده اند، طبیعت بسیار سریع در مقابل تغییرات مثبت واکنش نشان داده است. نقش طبیعت شناسان را نمیتوان نادیده گرفت. در مدت این سه سال آنها طبیعت را زیر نظر گرفتند و توانستند چنین تغییرات جانبخشی را ثبت کنند. دیدن هر دوی این مستندها برای فهم بهتر زمانه ای که در آن هستیم، یا شاید اصلاً فهمیدن زمانه ای که در آن هستیم، چون به نظر نمی رسد که ما می فهمیم در چه برهه ای زندگی می کنیم، توصیه می شود.
در مستند اول، Laurie Garrett مکانیسمهای ساده ای را توضیح می دهد که چگونه فاجعه های زیست محیطی می توانند به فاجعه انسانی منجر شوند. وقتی جنگلی از بین می رود و تراشیده می شود آن چه که باقی می ماند زباله ای است که باید توسط جانداران میکروسکوپی تجزیه شود، حجم عظیم از تک یاخته هایی که به سرعت تکثیر می شوند. تک یاخته هایی که می توانند حوادثی غیر قابل پیش بینی را در زندگی انسانها رقم بزنند. یا وقتی محل زندگی حیوانات از بین می رود، آنها بی غذا می مانند و برای تغذیه به مناطق زیست انسانی نزدیک می شوند که محل راحتی برای انتقال بیماری های حیوانی به انسان است.
ادامه مستند به شرح اپیدمی ها و نحوه برخورد با آنها می پردازد که البته باید گفت خیلی موفق نبوده اند چرا که برخورد با بیماری های ویروسی، که اساساً انگل های داخل سلولی هستند و برای از بین بردن آنها باید سلول حاوی آنها را هم از بین برد (مکانیسم عمومی) کار راحتی نیست. اما اپیدمی های قبلی مشخصه ای داشتند که کنترل آنها را ممکن می کرد و آن این بود که به راحتی منتقل نمی شدند. مشخصه ای که در ویروس کووید 19 دیده نمی شود و انتقال سریع و حتی فوق سریع این ویروس وجه بارز آن است.
مستند دوم، برخلاف نامش، مستندی دوست داشتنی است. در این مستند میبینیم که حیات وحش و محیط زیست در دهه های اخیر بازیچه تفریح انسان، و نه نیاز وی، شده و می شود گفت که نفس های آخرش را می کشد. در این مستند ما کروزهای تفریحی ای را می بینیم که پهنه اقیانوس را فتح می کنند و با صداهای گوشخراششان ارتباط بین وال مادر و بچه را قطع می کنند، قطع ارتباطی که منجر به آن می شود که وال مادر نتواند از فرزندش برای شکار فاصله بگیرد. یا تورهای سافاری مناطق حفاظت شده و صداهای نابهنجاری که باعث همین قطع ارتباط می شوند و توله هایی که نمی توانند صدای مادرشان را بشنوند و گرسنه می مانند و چندین مثال دیگر که تنها مشتی است نشانه خروار.
نکته جالب این مستند دوم در این است که تنها در یک منطقه، هندوستان، که فیلها از مزرعه برنج دهکده تغذیه می کردند و هر ساله با آسیب فراوان رانده می شدند، انسانها به صورت پیشگیرانه و با کاشت نوعی برنج زودبازده در حاشیه مزارعشان توانستند غذای فیل ها را فراهم کنند و مزارع خودشان را هم از آسیب دور نگهدارند. و شگفت آن که وقتی فیلها به کشت حاشیه ای رسیدند از همان تغذیه کردند و دیگر به مزارع نزدیک نشدند.
کجا بودیم؟
کجا هستیم؟
مثل تمام مشکلات و معضلات دیگر، باید در آغاز و قبل از هر چیز، چارچوب کلی را دید. به قول معلم های ریاضی نصف راه حل مساله در خواندن درست صورت مساله نهفته است. حقیقت قضیه آن است که در حال غرق شدن هستیم و هر روز یکی از اطرافمان غیب می شود و به آسمان می رود. قبل از هر چیز نیاز داریم خودمان را بازتعریف کنیم.
شاید عجیب ترین چیز برای انسان همین باشد که نیاز به یادآوری دارد، نیاز به بازآموزی، نیاز به ارتباط هر روزه با خود. وگرنه دستاوردهایش از میان می رود. شاید اگر همین امروز به فاصله تعریفی که از خودمان در ذهن خودمان داریم، تعریفی که به نظرمان خیلی طبیعی است و همین است و همین هم باشد، و خود حقیقی مان بیندازیم، از این همه دوری شگفت زده شویم. پس تا دیر نشده توقفی بدهیم، توقفی از این همه دویدن، رنج کشیدن، ترسیدن و نرسیدن.
اگر یک پرسشنامه برای خودمان بنویسیم هیچکدام جواب نخواهیم داد که مادی گرای مطلق هستیم و به خدا هیچ اعتقادی نداریم، مادیات و منافع را به اخلاقیات ترجیح می دهیم،برنده شدن در مسابقه های هر روزه زندگی روزمره را به مهربانی و انسانیت ارجح می دانیم، دوست داریم زندگی تنبل و مصرف گرای بدون خلاقیتی داشته باشیم، از طبیعت بیزار باشیم و وجودمان برای حیات جز ضرر به ارمغان نیاورد، زندگی پوچ و بی هدفی را دنبال کنیم، بدن و روان ناسالمی داشته باشیم، قهرمان های زندگی ما افرادی پست و بی شرم باشند که حقیقت وجودشان تا فانتزی های به تصویر کشیده شان مالامال از جنایت، بی رحمی و بی شرمی باشد، دوست داشته باشیم در جایی زندگی کنیم که ثروت زندگی برپایه غارتگری باشد و بدتر از دوران گلادیاتورها، فقط برای تفریح و به دست آوردن خرج تفریح، آدم و حیوان و گیاه را قتل عام کنیم و گفته هایی از این دست.
حالا ورق را برگردانیم و به همین سوالات جور دیگری پاسخ بدهیم، چه مثالی داریم که ثابت کند گزینه های ورق پشتی را صادقانه زده ایم؟ آرزوهای کوچک و بزرگ ما در زندگی چه هستند؟ مثال بزنیم. با دیدن چه چیزی ذوق می کنیم و آرزوی داشتنش را در سر می پرورانیم؟ با مثال بنویسیم. چه حس و درکی از زندگی داریم که هر صبح ما را به ادامه زندگی ترغیب می کند؟ دقیقاً با چه هدفی، نزدیک یا دور، صبح را به شب می رسانیم در این تلاش بی وقفه؟
کجا بودیم؟
کجا هستیم؟
انسان تنها موجودی است در جهان که می تواند انتخاب کند، تغییر بدهد، مسئولیت داشته باشد، راهبرد داشته باشد و از همه مهمتر نه تنها محیط پیرامونش را که خودش را هم بسازد. انسان می تواند حس کند که جانشین آفریننده جهان است در زمین. انسان می تواند خودش را برتر از ماده بداند، انسان می تواند خودش را فرای مرگ ببیند و این بینش را درک کند به گونه ای که فرای ماده، حسی را بیافریند که در گذر صدها سال رنگ کهنگی نگیرد و به همان تازگی به دست انسانهای بعد از خودش برسد. این انسان است. همین انسان می تواند به درجه ای از پستی برسد که توصیفش به غایت مشکل باشد چرا که درک پلشتی نیاز دارد که حجم زیادی از حس بد و نفرت را در خودمان جای دهیم.
کجا بودیم؟
کجا هستیم؟
فعلاً در جایی هستیم که زندگی روزمره ما، از نحوه زندگی کردنمان تا رویاها، آرزوها و تفریحاتمان در تقابل کامل و صدوهشتاد درجه با تصویری است که به طور پیش فرض از خودمان داریم. نتیجه چنین اوضاعی، فرار از خود است. آدمهایی که از دیدن خود در آینه هم فرار می کنند.
این فرار تا زمانی می تواند ادامه پیدا کند، تا زمانی که دیواری غیر قابل رد شدن، غیر قابل سوراخ کردن و از زیرش نقب زدن و غیر قابل منفجر کردن جلوی ما قد علم نکند. این دیوار از مدتی پیش در حال ساخته شدن بود، حالا قدش بلند شده و بر کل زندگی ما سایه افکنده است. این دیوار در هر کوچه ای خودش را نشان می دهد و هر راهی را بسته است. دیواری نتیجه اعمال تک تک ما.
بهتر است خیلی سعی نکنیم دنبال مقصرهای بزرگ بگردیم. برد رفتار آدمها نسبت به جایی که هستند تغییر می کند اما مفهوم آن یکی است. چیزهایی در زندگی هستند که نادیدنی اند، همان چیزهایی که یا هستند یا نیستند، همان چیزهایی که قابل اندازه گیری نیستند. چیزی مثل وفاداری که یا هست یا نیست. (فاکتور بگیریم از سفسطه هایی که نسبت به معانی شده است که سعی شده جهت آنالیز شدن، تکه تکه شوند چون قابل رد کردن نبودند، تا در این تکه تکه شدن از مفهوم اولیه خودشان ساقط گردند) مثلاً یک آدم مسئولیت پذیر، در فضای اطراف خودش، حس اعتماد و تعهد خلق می کند. این حس باعث تغییراتی می شود که بر حسب جایی که آن آدم قرارگرفته متفاوت است. اما در وجود خود معنا تفاوتی نمی کند. پس این که مقصرهای بزرگ، دولتها، سرمایه دارها، صاحبان مشاغل بزرگ و رسانه ها و... چه کرده اند دردی از من و شما دوا نمی کند وقتی ما در همین مقیاس کوچک خودمان، همان اعمال را تکرار می کنیم و دنباله روی قدم به قدم آنها هستیم با این توجیه که چاره ای نداریم، دروغ بزرگی که هر روز در آینه به خودمان می گوییم تا زندگی روزمره را قابل تحمل کنیم.
اما سوال اصلی این است که آیا ما به معنا اعتقاد داریم؟ معنایی که به ما سود آنی نمی دهد، معنایی که ما را توجیه نمی کند، معنایی که به ما سختی می دهد و از ما آسایش و لختی و تنبلی و تن آسانی حال را می گیرد؟ معنایی که به ما مفهوم عمیق انسان بودن می دهد، مفهومی که ورای همه سختی ها و بدی ها و پلشتی ها دست در دست خدای بی همتا می گذارد و فرای همه ابلیسها مرزها را در می نوردد؟ سوال اصلی این است.
معنا سحر و جادو نیست، اصلاً اعتقاد به سحر و جادو و معجزه، که معادل در هم شکستن مرزهای قانونی است که خدا آفریده، اعتقاد غلطی است. همان معجزات هم در زمان خود، برای حل مشکلات نیامدند، برای جلب توجه و تذکر آمدند. برای این آمدند که مردم آن زمان، به حیرت و شگفت، به این فکر کنند که فرای مادیات قابل لمس هر روزه شان، چیزهای دیگری هم وجود دارد. معجزات در آن زمان، آمدند تا انسان آن زمان را از خواب بیدار کنند و او را به خدایی که جهان را آفریده متوجه سازند. نیامدند تا جای چاره اندیشی انسانی را بگیرند.
اما معانی، قوانین خودشان را دارند. بخشی از این قوانین در زندگی روزمره جای میگیرند و بخشی از آن فرای زندگی مادی می روند. مثال بزنیم. اگر شما انسان راستگویی باشید قابل اعتماد خواهید بود و اگر قابل اعتماد باشید در کارتان و زندگیتان موفق می شوید. (راستگو و قابل اعتماد بودن را با احمق بودن و ساده لوح بودن یکی نگیرید) هیچ کس، جز برای زمانی کوتاه و برای منافعی کوتاه مدت، کنار آدم دغل باز نمی ماند. اما در طول زمان، شخصیت شما در همین راستا شکل میگیرد و فضای شیرینی را کنار شما پدید می آورد که ربطی به منافع زندگی روزمره ندارد. برای کسانی که اعتقاد محکمی به نادیده ها دارند هم باید گفت که جهانی هست فرای مادیات که با معانی، اعم از خوب و بد، ساخته می شود. جهانی که تا زنده هستیم حس می کنیم اما نمی بینیم. اما سرمایه واقعی ما همان است، همان جهان فرای مادیات که نمی میرد. که مرگ وجود خارجی ندارد بنابر همان قوانین مادی. هیچ چیزی در جهان نمی میرد بلکه از شکلی به شکل دیگر تبدیل می شود. پس ما هم نخواهیم مرد و از شکلی به شکل دیگری خواهیم رفت. بر اساس همان منطق، شکل بعدی در راستای همین شکل الان ما خواهد بود، شکل واقعی نه عرضی و موقتی که با گذر زمان تغییر کند و دیگرگون شود.
در زندگی بی معنایی که تاکنون داشته ایم، مهم نیست که ادعایمان حتی برای خودمان چه بوده، به فاجعه کنونی رسیده ایم. مهم نیست که فاصله مرگ با ما کم شده، این خیلی مهم نیست، مهم این است که این مرگ، این مرگی که خیلی هم فجیع نیست و زجرکش هم نمی کند، این فاجعه جهانی که بر پایه فاجعه های زیست محیطی ماست، چشم ما را به نوع بودنمان گشوده است. عزیزان، ما نخواهیم مرد، به این امید نباشیم. شاید جسم ما امروز یا فردا بمیرد، کسی چه می داند؟ اما ما نخواهیم مرد. حالا که چشم ما به بودنمان گشوده شده، قرار است چطور زندگی کنیم؟ همان لحظه بعد از دیدن آن دو فیلم مستند؟ یا خواندن این متن؟ آیا دلتنگ انسان بودنمان، خداگونه بودنمان، همراه با خدای بی همتا بودنمان خواهیم شد؟ آیا خواهیم ایستاد؟ آیا به آسمان آبی خواهیم نگریست؟ آسمانی که با دست خودمان خاکستری اش کرده ایم؟ یا باز هم غرق در آزمندی و جدال هر روزه برای یک قدم از دیگری جلو رفتن، فرمان ماشین را به چپ و راست می چرخانیم تا از لای آدمهایی مثل خودمان یک قدم جلو بزنیم؟ یا چشمانمان را خیره می کنیم به دعواهایی که به اسم سیاست مرزهای پلشتی را در می نوردند و به هیچ شاکله ای هم وفادار نیستند؟ دعواهایی از واخوردگان جامعه که تاوان اشتباهاتشان را باید دیگران بدهند با زهر هر روزه ای که به جانشان ریخته می شود؟
یا نه؟ یا قبل از هر چیز سرمان را به سوی پروردگاری که با آن همه مهر ما را آفرید و جهانی را مسخر ما کرد که انسانیت و معانی نادیده را پی بریزیم و بالا ببریم و پی افکنیم از آن کاخی بلند، سرمان را به سوی او برمیگردانیم و او را می خوانیم که ما را ببخشد از این همه نابودی؟ و کمر می بندیم به همت آن که بسازیم؟ بسازیم خودمان را و جهانمان را و روزمان را و شبمان را؟ و خوشحال باشیم؟ و خوشحال باشیم که فرصتی دست داده تا قبل از ندای آخر، آن عزیزترین را بیابیم و صدا کنیم و دستش را بگیریم و جهان نابود شده را سنگ به سنگ و قطره به قطره و جوانه به جوانه بسازیم؟ و ناامید نباشیم؟ و ببینیم که طبیعت باهوش و دقیق و سازمان یافته، چطور به لحظه ای درنگ در از میان بردنش، پاسخ می دهد و خودش را می سازد و بالا می کشد؟ و ببینیم درختی را که از لابلای سنگ های ریخته و آوار برآمده بر میخیزد و دستش را به سوی خورشید دراز می کند و جوانه های تازه رسته را در آغوش نورش می نهد؟
کجا بودیم؟
کجا هستیم؟
کجا خواهیم بود؟