آدمهای امروزه، آدمهایی در سن پس از بلوغ، به طور متوسط درگیر نوعی اختلال خلقی اند و تقریباً همگی ناخوش احوال اند. کافی است از یکی بپرسید چه خبر؟ لازم به پاسخ نیست. چون یا خبر قابل عرضی نیست یا در این زمانه، مملکت، حکومت، کشور و ... با این اوضاع چه خبر خوب؟ و در نظر بگیرید که این امر هر لحظه تکرار می شود.
همه ما با شعار "پیشگیری بهتر از درمان است" آشنا هستیم. شعاری که مدتهاست از مد افتاده و از نظرها غایب است اما حقیقت وجودی آن بیشتر از همیشه رخ می نمایاند. رفتاری که اکثریت ما با بدنمان داشته و داریم رفتن به سوی بیماری هاست و گاه به سرعت تاختن. اما کسی در مورد روان چنین فکری نمی کند. گاه حتی مقالات علمی ای هم به دستمان می رسد که مدعی است بیماریهای روانی ریشه در ژنتیک دارند. این مقالات به صورت معنی داری فاکتور محیط را مسکوت می گذارند و اصلاً وارد این مقوله نمی شوند.
اما روان انسان نیز مثل جسم بر پایه اصولی حرکت می کند و از قاعده ها مستثنی نیست. مساله را ساده کنیم.
دستگاه عصبی خوشی، راحتی و آرامش را از طریق مدیاتور های عصبی درک می کند. با همین مکانیسم، دیدن رنج و بدبختی و تجربه های بد این مدیاتورها را مصرف می کند و از بین می برد. داروهای ضد افسردگی هم از طریق همین مکانیسم عمل می کنند و به صورت مصنوعی تولید مدیاتورهایی مثل سروتونین را افزایش می دهند.
رنج ها و سختی ها بخشی از زندگی بشری اند. اما هر اتفاقی در زندگی انسان رو به سویی دارد و از دل خود اتفاق بعدی را می زاید. طیف مدیاتورهای عصبی بسیار متنوع است و این دنیای عظیم به صورت کامل هنوز شناخته نشده است. پس رنج ها و سختی ها در کنار شادی ها و حتی لحظات سکوت و کارهای تکراری و معمولی روند زندگی بشری را می سازند. اما در زمانه حاضر ما در دریایی از اتفاقات بد زندگی می کنیم که بخشی از زندگی ما نیستند.
اینها تنها اتفاقات بد هم به شمار نمی آیند. بسیاری از آنها زندگی دیگران اند، و این دیگران الزاماً کسانی نیستند که در جنگ و قحطی و سایر بلایای طبیعی گیر افتاده باشند. کسانی که زندگی خودشان و چرخه زندگی خودشان را دارند و ما تنها نظاره گر و میراث دار زجرهایی هستیم که آنها در روحشان به ودیعه گذاشته اند و با ما به اشتراک.
دوباره مساله را ساده کنیم.
چشم ما به صورت بی انقطاع در حال دیدن چیزهای بد است. تلویزیون و اخبار از مصائب پر اند. فیلم ها و آن چه که سرگرمی می خوانند شکنجه مغز و روح بشر است. شبکه های مجازی مملو از اخبار نادرست و یا کم درست و شرح مصائب اند. تمام این اخبار برای وجود بشر مصنوعی اند. چون به طور طبیعی یک انسان در زندگی اش در یک برهه از زمان با یک مصیبت روبروست و در طیف وسیعی از زمان مشغول رتق و فتق آن است. حال رتق و فتقی با اوج و فرود. اما ما در بمباران پیوسته و بی توقف بدی ها هستیم. بدی هایی که اگر نبینیم فکر می کنیم آدمهای بی تفاوتی شده ایم. چیزی که درست برعکس حقیقتی است که وجود دارد. ما کسانی هستیم که بدی ها را می بینیم و هیچ کاری، دقیقاً هیچ کاری، انجام نمی دهیم.
این بمباران چه چیز را به ما داده است؟ اطلاعات بیشتر؟ واقعاً ما دچار کمبود اطلاعات هستیم؟ اطلاعات مورچه وار ما اینقدر زیاد است که از تجزیه و تحلیل درست آن کاملاً وامانده ایم. احساس واماندگی ما را خفه می کند و از این خفگی به شبکه های مجازی پناه می بریم. شبکه های مجازی ای که در ذات خود، که ذات کلاغ وارانه ای است، تمام مدیاتورهای انرژی بخش مغزی ما را می بلعند. پردازش سریع اطلاعات اندک، پدر مغز ما را در می آورد. مغز در یک کار عمیق انرژی میگیرد و مدیاتورهای حیات بخش می سازد. چیزی که در مدیتیشن نیز اتفاق می افتد. اما در چک کردن سریع صفحات یک شبکه مجازی، مغز به صورت یک سره از یک شاخ به شاخ دیگر می پرد و فرصت تمرکز ندارد. همین فعالیت غیر طبیعی مغز، بن پایه بسیاری از اضطراب های انسان امروز است.
این سیر تسلسلِ اضطراب، پناه به شبکه های مجازی و پراکندن افکار و احساسات منفی و تشدید اضطراب به راحتی به یک وسواس و اعتیاد تبدیل می شود. اعتیادی که کسی از آن حرفی نمی زند. با یک نگاه گذرا به مقالاتی که در مورد اعتیاد به اینترنت و فضای مجازی نوشته شده می بینیم که این مقالات تنها از اعتیاد مثبت صحبت می کنند، اعتیادی که از حس خوب فرد از توجهاتی است که از محیط مجازی می گیرد. در حالی که اعتیاد اصلی، اعتیاد منفی است. مثل آن چیزی که در درماندگی خودآموخته می بینیم. یا آن چیزی که در برخی افسرده ها دیده می شود، افسرده هایی که تمایل به درمان ندارند، عدم تمایلی که حتی ابراز هم نمی شود اما در همکاری نکردن بیمار با درمانگر کاملاً مشهود است.
این خطر بزرگی است که یا ما را گرفتار کرده و یا در کمین ماست، کمینی بسیار نزدیک.
این بیماری طیف بزرگی از علائم دارد: اختلالات خلقی، اختلالات خواب، اضطراب، احساس بیهودگی، انرژی نداشتن و خستگی مداوم. و در انتها به بیماری افسردگی یا همان سگ سیاه افسردگی ختم می شود. و این بیماری، یک بیماری کاملاً جدی است و درمان آن بسیار سخت.
از بُعد اخلاق خداباورانه، سگ سیاه افسردگی نباید وجود داشته باشد. انسان خداباورِ اخلاق گرا، زندگی بی هدفی ندارد. هر روزِ زندگی اش، بر پایه باورها و اعتقاداتش، به سوی هدفی انسانی و مسئولیت پذیرانه سپری می شود. که البته همه این حرف ها ایده آل است، ایده آلی که باید به سمت آن پیش رفت، نه آن هدفی که باید به آن رسید و توقف کرد.
اما آیا همه خلق های افسرده و مضطرب و یا بیماران افسرده، انسان هایی خداناباور و یا بی اخلاق اند؟ حرفی بی معنی تر از این حرف وجود ندارد.
حقیقت قضیه آن است که ما دچار نوعی از غفلت شده ایم. جایی برای سرزنش هم نیست و واقعاً نباید گردِ خود مقصرپنداری گشت. زمانی هم برای از دست دادن نیست، باید آن چه اتفاق افتاده را فهمید و درک کرد و برای درمان آن همت گماشت، همتی عالی.
یکی از اشتباهات بزرگ ما، پذیرفتن آن چیزی است که شنیده ایم. بسیاری از باورهای ما بر اساس شنیده های ماست، تفکراتی که در مورد ادبیات داریم، در مورد کشور خودمان، کشورهای دیگر، صنعت و صنعتی شدن، مدرنیزاسیون و البته آزادی. هیچ کدام از برداشت های ما، که همراه با برداشت های عمومی است، خود انگیخته نیست. خیلی از مطالعات ما هم بر همین مسیر اند. ما پیشاپیش تفکری در مورد مولانا داریم، در مورد سعدی و یا در مورد حافظ. ما با یک پیش زمینه فکری به سراغ میراث آنها می رویم. حال آن که بسیاری از این پیش زمینه ها از بن نادرست اند.
عوض آن که به هراس ناشی از دور ریختن پیش داوری هایمان بیندیشیم به آزادی و رهایی ای فکر کنیم که در چشیدن هزاران خرد و معرفت جدید نهفته است.
این نوع زندگی روزمره ما، در چهارراه علم و اخلاق، تنها به سگ سیاه افسردگی خواهد انجامید. زندگی مثل یک بن بست بزرگ در ذهن ما تصویر می شود که رهایی از آن ممکن نیست. و ما روز به روز تحلیل می رویم و در کابوسهایی غرق می شویم که دیگران به تصویر کشیده اند.
رها کنیم.
گام اول: رها کنیم.
اما رهایی به خلا می انجامد، و ذهن خلا را نمی پذیرد.
پس باید همزمان با رهایی، به راهکار اندیشید. روزگاری دیگر را برای خودمان رقم بزنیم. و برای این روزگار هیچ نسخه از قبل نوشته شده ای وجود ندارد. تنها باید به یک نکته اندیشید: هیچ راه حل میانبری وجود ندارد. و هر راه حلی زمان خود را دارد، زمانی که باید سپری شود.
چقدر از زندگی با فضای مجازی عجین شده است؟ آن فضای مجازی ای که شبیه اختلال وسواسی جبری است؟ در گام اول باید آن را رها کرد. و تا این رهایی کامل نشود نمی توان بر آن مسلط شد. و تا تسلط بر آن وجود نداشته باشد بهره مندی از آن وجود ندارد. ما نمیتوانیم از چیزی که مشغول بهره کشی از ماست بهره مند بشویم که شرط اول بهره مندی آزادی و آگاهی است.
در این رهایی باید نکات مهمی را دانست. ذهن و مغز نیاز به مراقبت دارد. شاید بسیاری از ما از فضای مجازی برای رفع ملال استفاده می کنیم. نکته اول آن که ملال یا آن چه که حوصله سررفتن می نامیم باعث بسیاری از خلاقیت های ماست. همین حوصله سررفتن است که ما را وادار می کند "کاری" بکنیم. کاری که هم اکنون تبدیل به چک کردن موبایل شده است، بارها و بارها. کاری که ملال را افزون می کند، ذهن را پراکنده و بیمار می کند، از تمرکز جلوگیری می کند و هسته های اضطرابی را می کارد. کاری که حتی در انتها نتیجه مثبت قابل لمسی هم ندارد. نکته دوم و مهم آن که ذهن ما در رهایی مشغول بازسازی می شود، مثل تمام نسوج بدن که آسیب دیده اند. با تزریق آرامش به شیوه خودمان به این بازسازی کمک کنیم.
پایان گام اول