توی پست قبلی از خودم گفتم... از روحیه و علاقه هام حرف زدم. از اعتماد به نفسم گفتم. این موضوع خیلی مهمه به نظرم. واسه من که خیلی تأثیرات خوبی داشته چون بهم دل و جرئت داد و توی تصمیمایی که گرفتم خیلی کمکم کرد. اصن یاد گرفتم به کار خودم و انتخابام ارزش قائل شم و مسیر خودمو برم و در کنارش به نظر بقیه ام احترام بذارم. یادم باشه یه مقاله جدا در مورد این موضوع بنویسم *ـــ*
امروز اومدم در مورد یکی از بزرگترین تصمیمای زندگیم صحبت کنم. داستان از اینجا میشه که تو دوران دبیرستان سال91 وقتی میخواستم انتخاب رشته کنم اول رفتم مدرسه فنی حرفه ایِ سر خیابونمون رشته کامپیوتر ثبت نام کردم. یه خانمی اونجا بود موقع ثبت نامم وقتی کارناممو دید پرسید: فقط به کامپیوتر علاقه داری؟ گفتم آره. میدونی یه راه دیگه ام هست واسه اینکه کامپیوتر بخونی؟
گفتم چی؟
توضیح داد: ببین دخترم تو نمره هات خیلی خوبه و معلومه که درس خونی. میتونی بری رشته ی ریاضی فیزیک و بعد اینکه کنکور دادی رشته ی مهندسی کامپیوترو توی دانشگاه بخونی.
بدون اینکه فکر کنم گفتم باشه. هیچی دیگه اینجوری شد که تو دبیرستان ریاضی خوندم. به هر کی ام میگفتم که اینجوری بود داستان انتخاب رشتم میگفتن آفرین بهترین کارو کردی.
البته این، همون تصمیم بزرگ زندگیم نیستا...کم کم به اونم میرسیم فقط خواستم بگم که از اینجا شروع شد.
سال کنکورم خیلی سختی کشیدم مثه همه ی کنکوریا. نمیفهمم واقعا چرا یه سال زندگیمو با تپش قلب میخوابیدم و اینقد تحت فشار بودم. همش فک میکردم فقط همین یه شانس رو دارم توی زندگیم. فقط همین یه باره که میتونم خودمو تواناییامو نشون بدم به خانوادمو و دوستام.
آخه میدونید چیه؟؟ مغزمونو پر کرده بودن یعنی از یه سری چیزای بی ارزش واسمون غول ساخته بودن. مدرک مدرک مدرک
اصن کاری نداشتن که کی چه هدفی داره؟ چه علاقه ای؟ فقط میگفتن این سالو درس بخونید تا بتونید دانشگاه برید.
آرزوم بود آآآرزو که وقتی رتبم اومد بتونم فقط یه جا قبول شم. فقط یه جا برم دانشگاه. دیگه رشته مهم نبود. دیگه مهندس کامپیوتر شدن کلا از دهنم پاک شده.
اینجوری شد دیگه دست من نبود چون فضایی که واسه کنکوریا درست کردن دقیقا همینه.
اما بریم برسیم به سال 94 و اونروز که جواب آزمون اومد...