ویرگول
ورودثبت نام
احمد نهازی
احمد نهازی
خواندن ۱ دقیقه·۷ سال پیش

فکرش را بکن یک روز قید همه چیز را بزنی و بروی. کجایش را نمیدانم

فکرش را بکن یک روز قید همه چیز را بزنی و بروی، کجایش را نمی دانم. جایی که هیچ پونزی توان نشانه گذاری آنجا را در نقشه نداشته باشد. جایی که آبی آسمانش، محتاج سفرهای آخر هفته ی مردمانش نباشد. جایی فراتر از تصور و رویا. جایی که هر وقت خواستی، گوشی ات را خاموش کنی تا دیگر دلهره تماس های اضطراری را نداشته باشی. تماس هایی از جنس آتش که خاطر آدمی را ناسوده می کند. جایی که نه خبری از جنگ و جهالت باشد، نه صدای ناله مادری به خاطر از دست دادن فرزندش بلند باشد، نه غول های بی شاخ و دم و تجاوزگری به زور شهری را از ملتی دزدیده و آن را پایتخت سرزمین جعلی شان کنند، نه مسئولی که مفت بخورد و مفت بچرد و نه مردمی که بی تفاوت باشند و تمام فکر و ذکرشان شکم باشد و زیر شکم! خسته ام خسته! فقط می خواهم بروم! کجایش را نمی دانم!



++ عنوان نوشته، کپی از نوشته های کاربر دوست و همسایه پاییز است.

خستهاحمد نهازیهمسایگیشهر آلوده
احمدم، کسی که حرف ها دارد برای گفتن اما...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید