وقتی که فراموش کردم بار زیادی را با خود حمل می کنم و خواستم جواب کوب حریف را با یک حرکت تند و سریع بدهم، شلوارم را پاره کردم. و همیشه خدا اینگونه در کاسه آدم می گذارد وقتی با یک برد مقابل حریف ناشی مغرور می شوی. وقتی که شلوارم پاره شد، گذاشتم توپ برود انتهای پارکینگ و همان جا کمی دور تر از میز ایستادم. صدای همهمه می آمد. ده دوازده نفری آنجا بودند. از مسئول مسابقات که چشمان سبز و محاسن سفیدی داشت، و صدایش آرامش بخش بود تا سایر همکاران از طبقات و واحدهای مختلف. لب خود را گاز می گرفتم و خود را سرزنش می کردم و می گفتم وای یعنی این همه آدم صدای پاره شدن شلوارم را شنیدند؟ کاش زمین دهن باز می کرد و می رفتم داخلش تا حال زار مرا نبینند این جماعت. چه شد که اینگونه شد؟ چه شد که این بازی مهم را در آستانه باختش بودم؟ چه شد که شلوار طوسی چارخونه ریزی که همیشه عاشقش بودم را پاره کردم؟ چگونه بروم بالا وسایلم را جمع کنم؟ چگونه سوار اتوبوس شوم و چگونه این مسیر را طی کنم؟ اصلا جواب محبوبم را چه دهم؟ خیری که از من نمی رسد، فقط دردسرهایم برای ایشان می ماند و احتمالا حجم زیادی از غر و لند که تو باز شلوار خود را پاره کردی و سکوت همیشگی من وقتی حرفی برای گفتن ندارم (یا دارم) و چهره ی مظلومی که گاهی اوقات به خود می گیرم تا زمان بگذرد و همه چیز را درست کند.
یکی از همکاران توپ را آورد و تحویل من داد. چشمانم سیاهی می رفت و خون به مغزم نمی رسید. می شود آیا همین جا بازی را ناتمام رها کنم و بروم پی کارم؟ یادش بخیر، همیشه می گفت آدم باید مسئولیت کارهایش را به عهده بگیرد. و من به خاطرش ایستادم، سرم را بلند کردم و نفس عمیقی کشیدم. توپ را گرفتم و کمی مکث کردم. تا که شاید آرامتر شوم. حریف به بازی مسلط بود و با چشمان تیزبینش کل میز را محاصره کرده بود. و اصلا برایش مهم نبود نور پارکینگ که لامپ های کم جون آفتابی داشت، چشمانش را اذیت کند یا نه. سرویس آخرم را زدم. و طبق معمول با یک ضربه پیچ دار به زاویه مخالف، آخرین امتیاز بازی را گرفت. من هم بسیار آرام، برای اینکه اوضاع پارگی شلوارم بدتر نشود، باخت را پذیرفتم. حالا من باختم، خیلی هم بد باختم، با نتیجه یازده بر سه باختم و بدتر از همه اینها آخرین شلوار طوسی چارخونه ریزم، که یادگار روزهای بودن تو بود را از دست دادم. اگر می دانستم انتهای مسابقات تنیس روی میزی که شرکت به مناسبت دهه فجر برگزار می کند، اینگونه است، عطایش را به لقایش می بخشیدم و وارد مسابقات نمی شدم. اینچنین غرور دودمان آدم را بر باد می دهد.