
تازه داشتم آماده می شدم سفره هفت سین بچینم، همه جا گل بکارم و دست بزنم به عطر افشانی که نا قافل هوا سرد شد. پنجره رو که باز کردم، موج موج ابر سیاه ریخت کف آسمون. ولی نمی باریدن.
گفتم:"شماها مشکلتون چیه؟ با شماهااااام..."
سیاه تر شدن. قیافشو برای ما می گرفتن و میرفتن که جای دیگه برف ببارن.
پنجره رو محکم بستم. سیبارو قایم کردم و سکه ها رو شمرده نشمرده ریختم تو قلک و هر چی سیر بود، سرخ کردم تا آش بی پیاز و نعناع یکمی طعم بگیره.
یهو از پشت پنجره صدا اومد. یکی هی پشت سر هم می زد به شیشه. رفتم سراغش. ابر بود. همون ابر سیاه که حال ما رو یجوری کرده بود. بی مقدمه گفت:"آدم باس شجاع باشه"
بهش گفتم حالا من اگه شجاع باشم، شما لطف می کنی دیگه قیافه نگیری. لطف می کنی کمی از این سیاهیاتو پاک کنی و یه رنگ و رویی به خودت بدی؟
خندید و گفت:"تو برو خود را باش"
با این حرفش شکستم. حوصله یکه به دو نداشتم. وقت نمی شد بهش بفهمونم برای خودم بودن خیلی وقته که تنهام. آدم تنهایی که نمیتونه خودش باشه...
سرمو بالا گرفتم تا شکایت کنم، دیدم همه جا سفیدِ سفیدِ سفید شده.