«تابستان وقت درس و کلاس و کار اضافه نیست! وقت استراحت است!» این را پدرم میگفت، وقتی من اعتراض میکردم که چرا دخترخالهها و دخترداییهایمان تابستانها ییلاق نمیآیند، در شهر میمانند و هزار جور چیز از کلاس جبرانی ریاضی و نقاشی و موسیقی گرفته تا بازیهای جمعی و کنار هم بودن و شنا در استخری که آن سالها تازه در شهر کوچک ما ساخته شده بود را تجربه میکنند.
آن وقتها در ییلاق ما تلفنی در کار نبود. نه تلفن ساده خانگی و نه البته تلفن همراه. آن وقتها اصلاً آدمهای خیلی کمی گوشی موبایل داشتند. هر کسی هم که داشت، از آن نوع بزرگ و زمخت شبیه بیسیمهای جنگی بود. اینترنتی در کار نبود. فضای تحت پوشش موبایل هم خیلی محدود بود. آن روزها هنوز این چیزها اصلاً دغدغه نبود. برق هم تازه چند سالی بود که به ییلاق کوچک ما در گوشهای از استان گلستان آمده بود و... خلاصه اینکه تابستانهای ما با بیشتر آدمهای اطرافمان فرق داشت. سه ماه متفاوت و مهجور...
اگرچه آن سالها، آن تابستانها، خوشترین روزهای کودکی من بود، اما آنچه آن وقتها آزارم میداد، قطع ارتباطم با دنیای بیرون بود. قطع ارتباط با آنجایی که آدمهای بیشتری بودند، تجربیات مدرنتری داشتند، تفریحات و امکانات بیشتری در اختیارشان بود و چیزهای تازه و هیجانانگیزتری یاد میگرفتند. چیزهایی که من از آنها محروم بودم.
حالا که کمی بیشتر از سی و چهار سال زندگی کردهام، وقتی به بچهها نگاه میکنم، نیمی از من بزرگسالی است که میگوید «چقدر خوب است که شما از هم دور، اما به هم نزدیکید! چقدر خوب است که موبایل دارید و اینترنت دارید! چقدر خوب است که اینهمه چیز یاد میگیرید و از دنیا عقب نمیمانید!» و نیمه دیگرم دختر دَه سالهای است که هر روز صبح با کنجکاوی از خواب بیدار میشود، موبایلش را بغل میکند، از قلم کوچکش مثل یک اسباببازی ذوق میکند و با آن روی صفحه موبایلش نقاشی میکشد و با یک برنامه سادۀ انیمیشنساز، خیالاتش را حرکت میدهد؛ در یوتوب میچرخد تا به چشم خودش ببیند که بچههای دیگر دنیا از فرانسه و امریکا تا هند و افریقای جنوبی چطور زندگی میکنند؛ میخواهد بداند که سرگرمیهایشان چیست، چه مشکلاتی دارند؛ برای حل مسائلشان چه میکنند، چه رؤیاهایی دارند، چطور چیزهای تازه یاد میگیرند و چه چیزهایی دارند که بتواند از آنها یاد بگیرد و دنیای خودش را بزرگتر کند! دختری که هر بار از دیدن شکلها و رنگها و از شنیدن صداها و زبانها روی یک صفحه کوچک شگفتزده میشود! طوری که انگار هر بار اولین بار است!
این فرصت ارتباط برای من که همیشه ارتباط با آدمها را خیلی دوست داشتهام، آنقدر جذاب و هیجانانگیز است که حتی کارم را هم با آن انجام میدهم. من هر روز با موبایلم، با اینترنت، به آدمهای دیگر وصل میشوم. از عدهای از آنها چیزهایی یاد میگیرم که حتی هنوز در کتابها چاپ نشدهاند و از عدهای دیگر میپرسم که چه کمکی از من میخواهند و کمک را با همین ابزار به آنها میرسانم. و البته ترغیبشان میکنم که آنها هم این ابزار شگفتانگیز را دستکم نگیرند و از آن بهترین استفاده را بکنند!
این روزها که ویروسِ کوچکِ ناخواندهای فاصله مکانی میان ما را زیاد کرده، آدمها بیش از همیشه احساس محدودیت و تنهایی میکنند. برای من هم چندان آسان نبوده، اما هیچ چیز به اندازه موبایلی که در دست دارم، قابلتحملترش نکرده است. حالا دیگر تا حد زیادی به فاصله مکانی عادت کردهام. دیگر روزهایم را بیشتر با همین دستگاه کوچک و دنیای بزرگی که در آن است میگذرانم. حالا نوت پنج من، پنجره من به جهان است!
صبح که بیدار میشوم، تقویم موبایلم را چک میکنم که ببینم برنامه امروزم چیست. هر از گاه، چند عکس باکیفیت دانلود میکنم؛ برای پستها و استوریهای اینستاگرام آماده و برای پست شدن برنامهریزیشان میکنم؛ رفت و آمدم دیگر با تاکسیهای اینترنتی است؛ در مسیرهای بیرونیِ گاه به گاه، پادکستهای محبوبم را میشنوم؛ برای مادرم که حالا دیگر بیرون نمیرود، شارژ و اینترنت و کتاب و بذر گل میخرم؛ پولهایم را با اپلیکیشنهای بانکی جابجا میکنم؛ غذاهایی که حالا دیگر نمیشود در رستوران خورد را آنلاین سفارش میدهم؛ ویدئوهای نویسندهها و سخنرانان محبوبم را تماشا میکنم؛ کتابهای الکترونیکی میخوانم؛ یاد میگیرم که چطور با نرمافزارهای جدید مورد نیازم کار کنم؛ از کسبوکارهای خرد و خانگی و سایتهای بزرگ و مشهور خرید میکنم؛ با خواهرم و بچههای کوچکش که آن طرف دنیا زندگی میکنند تصویری گپ میزنم؛ با مراجعینم از راه دور در تماسم؛ با دوربین گوشیام برای کارم محتوا تولید میکنم (که چقدر این کار را دوست دارم و همیشه مشتاق و منتظر دوربین بهتر و عکسهای جذابترم!)؛ صدای پدرم را در حال شعر خواندن و خاطره گفتن ضبط میکنم و از مادرم موقع گلکاری و وجین باغچهاش فیلم میگیرم و... ایدههای کاریای که باید اجرا شوند و یادداشتهایی که قرار است کامل شوند را در «نوتِ نوتم» مینویسم. هیچ کاری به اندازه نوشتن به من لذت نمیدهد و برایم مهم نیست. دستم دائم به قلم است و همیشه به جایی برای نوشتن نیاز دارم. و همین شاید بزرگترین دلیل این است که پنج سالی است نوت پنجِ نازنینم را دارم! قشنگ و خوشقلق است. کارم را راحت میکند. مجبور نیستم مدام دنبال کاغذ و قلم بگردم و بعد هم یادم برود چی را کجا جا گذاشتهام. دیگر نمیگویم «بعداً بنویسم» که بعداً هم فراموش کنم میخواستم چه بنویسم! بهانهای هم برای نقاشی و بازی با تصاویر شده! گوشیام شده دفترم، قلمم، منبع یادگیریام، گنجینه یادداشتها و گزارشهای حرفهایام و آن قلم ظریف جذابش اصلاً شده انگیزهی بیشتر نوشتنم!
دختر سی و چهار سالهی دَه سالهای که من حالا هستم، دیگر از هیچ جای دنیا دور نیست! دیگر نگران نیست که بیخبر و محروم بماند! دیگر ترسی از فاصلهها ندارد! میداند که دیگر مکان آنقدرها مهم نیست! کنجکاویاش پایانی ندارد! لذتش تمامشدنی نیست! همواره شگفتزده و مشتاق است! برای او که در شهری کوچک بزرگ شده و تا پایان نوجوانیاش همیشه از دوری و بیخبری از دنیای بزرگتر ناراضی بود، حالا هر صبح که آن سه خط منحنیِ بالای صفحه موبایلش را لمس میکند سر شوق میآید، چون میداند که «بیوقفه به جهان متصل است»!