ویرگول
ورودثبت نام
nahid raei
nahid raei
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

کاش سیستم آموزشیمون مهربون تر بود!

توی آشپزخونه در حال دم کردن چایی ام که مچ بندم شروع به ویبره رفتن میکنه. حتی قبل ظاهر شدن اسم تماس گیرنده روی گوشی میدونم که از پذیرش مرکز دارن تماس میگیرن. انگار ساعت ۱۹:۱۵ دقیقه هر روز طلسم شده. از آشپزخونه میام بیرون و میرم از روی میز گوشیم رو بر میدارم، از شارژ میکشمش و جواب میدم:

"جانم؟"

" سلام خانم دکتر خوبین؟ مریض داریم!"

توی دلم میگم یه چی بگو خودم ندونم!

"سلام ممنونم. مشکلش چیه؟"

"میگه قفسه ی سینه ش سمت چپش درد داره."

توی دلم میگم باز مراسم ختم کی بوده! هر سری سر خراب شدن حال مردم توی مراسم عزاداریشون یا به اصطلاح خودشون تعزیه داستان داریم!

"چند سالشه؟ خانم یا آقا؟"

"گوشی یه لحظه! "

به زبان کردی سنشو میپرسه و بعد از چند ثانیه میگه:

"۱۲ سالشه!"

ابروهام بالا میره و میگم:

" الان میام. "

میرم توی آشپزخونه، کتری رو با دستگیره بلند میکنم و میارم میذارم روی بخاری و قوری تازه پر شده از آبجوش رو میذارم روش. حوصله ی لباس عوض کردن ندارم، روپوش میپوشم روی همین لباسای توی خونه ام و کاپشنمو روش میپوشم. حتی حال پوشیدن کفش هم ندارم، دمپایی هامو پام میکنم و قفل درو باز میکنم و میرم بیرون. برف نم نم داره میباره. برفای چند روز گذشته نصفه آب شده و روی پله ها یخ زده. خدا رو شکر انقدر هم که تاریکه با کلی سلام و صلوات و استرس زمین خوردن از مسیر باریکی که آقای محمدزاده، سرایدارمون از بین برفا برام روی زمین پارو کرده رد میشم. مسیر انقدر باریکه که باید catwalk راه برم تا پاهام نره توی برف! وارد مرکز میشم و سلام میکنم به دختر نوجوون و یه آقای جوونی که حدس میزنم برادرش باشه و کنارش نشسته. چهره ی دختره برام آشناس چند هفته قبل سرماخورده بود اومده بود پیشم. میرم داخل مطب، لامپ رو روشن میکنم و میگم:

"بفرمایید داخل!"

میان داخل و برادرش کلی معذرت خواهی میکنه بابت این موقع اومدن به مطب. دختر خوشگلمون میشینه روی صندلی کنار میزم. ازش میخوام کاپشنشو در بیاره و بهم نشون بده دقیقا کجاش درد داره. از سابقه ی بیماریش میپرسم که میگه اولین باره اینجوری شده. معاینه قلب و ریه ش و نبض هاش مشکلی نداره. فقط یه کمی تاکی کاردی داره. به چشمای خوشگلش که با مژه های مشکی بلند قاب گرفته شده نگاه میکنم و میگم

" استرس داری عزیزم؟"

" الان نه!"

" این چند روزه داشتی؟"

" آره، یه امتحان ریاضی داشتیم خیلی سخت بود نمره م خوب نشد!"

دوران مدرسه خودم، خصوصا سال اول راهنمایی و استرسایی که سر امتحانامون میکشیدم میاد جلوی چشمام. به محض جواب دادن به سوالم یهو ضربان قلبش بالا میره. طبق عادت همیشگی با "هششش" کردن و "چیزی نیست" سعی میکنم آرومش کنم. لباش میلرزه و چشاش پر میشه. قلبم بابت نگرانیش به درد میاد اما با لبخند نگاهش میکنم و میگم

" نگران هیچی نباش!"

به برادرش توصیه میکنم با دمنوش گل گاوزبون یا بابونه و فراهم کردن یه شرایط بدون استرس باید بهش کمک کنن. توضیح میدم که معاینه ش مشکلی نداره اما برای اطمینان بیشتر میتونن ببرنش دکتر قلب که خیالشون راحتتر شه. دفترچه شو میگیرم براش مهر بزنم، اما تاریخ انقضاش گذشته! روی یه برگه آزاد براش یه قرص مینویسم و میگم

"اگر با دمنوش و این چیزا تپش قلبش خوب نشد یه دونه از این قرص ها بخوره. دفترچه شو هم عوض کردین بیارین مهر بزنم ببرین دکتر قلب هم ببیندش!"

همراهشون میرم توی داروخونه و به آقای محمدزاده بازم توضیح میدم و میگم به زبون خودشون هم براشون بگه.

باز هم کلی تشکر و معذرت خواهی میکنن. از در مرکز دارم میرم بیرون اما حس میکنم یه چیزی کمه! برمیگردم دم در داروخونه و بیمارمو به اسم کوچیکش صدا میزنم و میگم:

" تینا جان، یه چیزی! هیچوقت استرس امتحان مدرسه رو نداشته باش. به یه چشم به هم زدنی میگذره. زودی بزرگ میشی و همه چی میره. مهم نیست نمره ت توی امتحان ریاضیت چند میشه مهم اینه که از روزات لذت ببری. منم همه ی اینها رو پشت سر گذاشتم. همه ی این استرس ها رو کشیدم. اما تهش هیچی نشد. نگران نباش. خدا رو چه دیدی؟ شاید تو هم ۱۵ سال دیگه به یه دختر خوشگل مثل خودت داشتی همینا رو میگفتی."

دستمو میذارم روی سرش و موهاشو ناز میکنم. قدش به زور تا نصف بازوی من میرسه. یه لبخند خوشگل تحویلم میده و میگه

"مرسی خانم دکتر جان!"

حالا خیالم راحتتره. مسیر باریک برگشت تا پانسیون رو دوباره به حالت catwalk برمیگردم ولی دم پله ها پام میره توی برفا و انگشتام یخ میزنه! پوفی میکنم و پله ها رو میرم بالا و میرم توی خونه.


این دختر کوچولو یاد همه ی استرسهای دوران مدرسه رو برام زنده کرد! داشتم فکر میکردم چقدر بده که به جای آموزش درست و همراهی با بچه ها توی دوران مدرسه همه ش استرس میکنن توی جون بچه ها! چرا باید این بچه به خاطر یه امتحان اینجوری بشه؟ یاد خودم میفتم که سال اول راهنمایی چقدر سخت بود برام. بعد از همیشه ۲۰ گرفتن وارد سمپادی شدیم که توی بهترین حالت ۱۷ ۱۸ میتونستی بگیری! درسای سخت، معلمای بد اخلاق! چقدر قلب درد میگرفتم! موهام چقدر ریخت!

چقدر سفید شد. که چی بشه؟ که چی رو ثابت کنن؟ این استرس ها چیزی باقی میذاره بمونه از این بچه ها؟ که میخوان آینده ی مملکتو بسازن؟ سرم درد میگیره!ماهیتابه ی غذای از ظهر مونده رو میذارم روی بخاری که گرم شه و میرم پای لپتاپم میشینم. کلی کار دارم!

پزشک دست به قلم... عاشق یاد گرفتن یه عالمه زبان... به دنبال عشق...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید