یک وقتی آدم میبیند دورهای زیبا از زندگیش درحال تمام شدن است. این لحظه است که غم به سراغش میآید و چارهای جز نوشتن از آن دوره نمیبیند. من دورههای سخت و شیرین زیادی در زندگیم داشتم. ولی این دوره با تمام دورههای دیگر فرق داشت. دوره آمدن خواهرخواندهام به میان ما و شدن جزئی از ما.
وقتی برادر دومم میخواست ازدواج کند، از ته دل خوشحال بودم. انگار در سنگ طالعبینی ذهنم، دوران خوشی را دیده بودم. شهریور هشت سال پیش بود (همین موقعها) که خواهرخواندهام که باجی صدایش میزنم، را بعد از برگزاری مراسم عروسی، از زادگاهش، به شهر خودمان آوردیم. من که یک سال پیش از آن، مادرم را از دست دادهبودم و خواهری نداشتم، پیش خودم گفتم تاجایی که بشود به او محبت میکنم تا درد فراغ از خانوادهاش، آزارش ندهد.
هر روز که میگذشت، صمیمیتم با او بیشتر میشد به شکلی که نزد فامیل، خیلی از او تعریف میکردم. دیگر خودم را تنها نمیدیدم. احساس میکردم خواهری دارم که بعد از آن همه جنجالی که دراثر فوت مادرم تحمل کردم، حالا از من پشتیبانی میکند. ما باهم بودیم چون در یک منزل دوطبقه زندگی میکردیم. آنها طبقةبالا بودند. هروقت اتفاق خوبی برایم میافتاد، باهم، به مناسبت آن کیک و شیرینی میخوردیم. سهشنبههای فیلمی داشتیم. در این سهشنبهها که برادرم شیفت شب بود، فیلمی که من از اینترنت دانلود کرده بودم را باهم میدیدیم و بعد هم من همانجا میخوابیدم.
شیرینی این دوره با تولد برادرزادهام، بیشتر شد. عمهعمه گفتن آرادِ شیرین زبان، همیشه در ذهنم، طنینانداز است. چه روزها و چه شبهایی با آراد گذراندم. وقتی رز خواهر آراد متولد شد، خودم را در آسمانها میدیدم. داشتن برادرزاده دختری که میتوانستم برایش عروسک و لباس دخترانه بدوزم، باورنکردنی بود.
هشت سال گذشت. و امروز که آراد از داخل بالکن، صدایم زد نمیتوانستم حرفی که با آن صدای شیرین کودکانه زد را باور کنم؛ او گفت «عمه ما هفته دیگه میریم خونه جدیدمون». باز هم جدایی! انگار من نباید به هیچکس دلبسته باشم. یاد این حرف مادربزرگم میافتم که میگفت «هر اومدی یه رفتی داره». حالا نمیدانم تا چند وقت، باید در غم نشنیدن هرروز صدای آراد که از بالکن صدایم میکرد و صدای خندهها و گریههای رز که از بالا میامد و برایم آرامش بود، اشک بریزم.