ویرگول
ورودثبت نام
ناهید یوسفی
ناهید یوسفی
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

حافظ جان،حرف بزن

حافط جان

عسلِ اساطیریِ غزل غزلت را

همیشه‌تر از گذشته

انتظار می‌کشم


شکر فروشی‌ات

ساعت نمی‌شناسد

دهان که باز می‌کنی

واژه واژه، دل‌نشینیِ بی پیرامون

بر فرو بستگیِ ذهن می‌پاشانی

اینک چرا !؟

بر زهرآگینیِ روز‌هایِ بی‌عافیت

حرف‌های شوریده‌ات

اثر نمی‌گذارد


قصّه قصّه زیبایی

از زبانِ کهن‌سالگیِ تو

گذشته است و

فاصله‌ی اسطوره و انسان را

به صفر رسانده‌ای


شِکُفتگی

در چشمانِ کسی برق می‌زند که

غنچه‌یِ فرو‌ بسته‌ی دلتنگی‌اش را

به نسیمِ نفس هایت

بسپارد


زمزمه کن

زمزمه کن

چه بلایی بر سرِآدم آمده که

نیامده بود

و چه برفی

برسرِ نوجوانیِ دنیا نشسته که

ننشسته بود


حرف بزن، حافظ جان

بغضِ متراکم در گلویِ آدم

به انفجار رسیده است

بشکن

بشکن

مجهولِ سرگردانیِ حوّا را


ناهید یوسفی

ناهید یوسفیحافظسردرد پایتختنبض تو او را می‌زندیک صندلی بیهودگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید