
برای شاهدِ شیدا شهود، لازم نیست
به دیدنش برو برگِ ورود، لازم نیست
صدای شیشهایاَش از غبار میگذرد
تنِ اثیریِ او از حصار میگذرد
تبلوری که به او دادهاند، کمیاب است
و آلیاژِ تَنَش از عناصرِ ناب است
تو از حکایتِ درویشیاَش چه میدانی؟
و از نهایتِ بیخویشیاَش چه میدانی؟
برای خوشدلی این و آن میآشوبد
چنان خوش است که حتّا به دف نمیکوبد
بدونِ زخمهی چنگ و چَغانه میخواند
برای رهگذران، بیبهانه میخواند
نه مطرب است و نه خواننده، رازها دارد
طنینِ گرمِ صدایش، فرازها دارد
فضای شهر، فضای ارائهی هنرش
و شایدَم شده از کوچهی شما، گذرش
برای ما که فروخفته در اتاق شدیم
تمامِ ثانیهها، ماهِ در مَحاق شدیم
برای ما که سرِ جنگ با عصب داریم
و با وجودِ سلامت، همیشه تب داریم!
چه دلکش است صدای خوشِ خیابانخوان
که هم طراوتِ جسم است و هم صفای روان
طنینِ زندگی و ترجمانِ خوشحالی است
همین ترنّمِ شیرین برایمان عالی است
برای ما که نداریم طاقتِ تب و تاب
خوشا شنیدنِ یک صوتِ عارفانهی ناب
هوای تلخِ زمین، سهمگین شده، چه کنیم؟
صدای باورِمان بییقین شده، چه کنیم؟
تمامِ روز به دنبالِ چاره میگردیم
میانِ موج، پیِ تختهپاره میگردیم
و ما که خستهی این روزگارِ بیثمریم
بر آن سریم از این ورطه، جان به در ببریم
به فالِ نیک بگیریم این غزلخوان را
طلب کنیم از او، قصّههای پنهان را
برای «منچهکنم» ها، جوابها دارد!
برای چشمِ نخوابیده، خوابها دارد!
برای ما که، جدا ماندهایم از من و ما
مقدّر است که او وصلِمان کند به خدا
بیا به عالمِ رویاییاش روانه شویم
به سرزمینِ اهوراییاش روانه شویم
کمی به چهرهی پرسشگرَش، نِظاره کنیم
کنار هم بنشینیم و فکرِ چاره کنیم
مگر حقایقی از سوی آسمان برسد
و یک صدای زمینی به دادِمان برسد
ناهید یوسفی
از مجموعهی «ما که رخ یار ندیدیم که»