ناهید یوسفی
ناهید یوسفی
خواندن ۱ دقیقه·۱۰ ماه پیش

فریبســـــتان



هرکجا رفتم، زبانش عشق بود

واژه واژه، گفتِمانش عشق بود

هر خیابان لیلیِ مشهور داشت

لیلی­‌اَش مجنونِ دورادور داشت

این طرف فرهاد بود و تیشه­‌اش

آن طرف شیرینِ عاشق‌پیشه‌­اش

این­ طرف، وامق مهیّای حضور

آن ‌طرف، عذرای عاشق، ناصبور

چاه بود و بیژن و احساسِ داغ

هر منیژه، می‌گرفت از او سراغ

در زلیخا اضطرابِ یار بود

چشمِ یوسف، تا سحر بیدار بود



راه رفتم راه رفتم در خیال!

تا کنارِ چاه رفتم در خیال!

از همان اول، که افتادم به راه

پای من لغزید و افتادم به چاه

چاه را لبریزِ عاشق یافتم

یک به یک زنجیرشان را بافتم

هر سلامم، یک جهان تکثیر شد

هر چه گفتم، عاشقی تعبیر شد

هر یکی، آشفته، بی‌­طاقت، خراب

مهرورزی­‌های شان دور از حساب!

هر یکی آماده‌­ی دلدادگی

دل­سپاری در کمالِ سادگی

شخصیت­‌ها از توهّم زیر و رو

بی‌­خجالت، بی­‌هراس از آبرو



این زمان لقمانِ دنیادان کجاست؟

تا بگوید هرزه­‌گردی­‌ها خطاست!

تا بگوید ای غزالِ دل‌پسند

اِنقدَر آسان به هرکس، دل نبند

دل اگر بستی به او، دل بر نکن

عاشقی کن، از جدایی دَم نزن

دل اگر بستی به آن، یک­‌دانه یار!

یارِ دیگر را نیاور در شمار

هر نفر در انحصارِ یک نفر

غیر از این باشد اگر، شور است و شر

هر زنی خاتونِ یک کاشانه است

هر زنی روشنگرِ یک خانه است

مردِ پیمان‌بسته هم، بی­‌قید نیست

از هوس دور است و فکرِ صید نیست

در میانِ این فریبستانِ سرد

بی تعارف مَرد باید بود، مَرد!

ناهید یوسفی

ناهید یوسفیما که رخ یار ندیدیم کهفریبستانمجنون مجازییک صندلی بیهودگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید