هرکجا رفتم، زبانش عشق بود
واژه واژه، گفتِمانش عشق بود
هر خیابان لیلیِ مشهور داشت
لیلیاَش مجنونِ دورادور داشت
این طرف فرهاد بود و تیشهاش
آن طرف شیرینِ عاشقپیشهاش
این طرف، وامق مهیّای حضور
آن طرف، عذرای عاشق، ناصبور
چاه بود و بیژن و احساسِ داغ
هر منیژه، میگرفت از او سراغ
در زلیخا اضطرابِ یار بود
چشمِ یوسف، تا سحر بیدار بود
راه رفتم راه رفتم در خیال!
تا کنارِ چاه رفتم در خیال!
از همان اول، که افتادم به راه
پای من لغزید و افتادم به چاه
چاه را لبریزِ عاشق یافتم
یک به یک زنجیرشان را بافتم
هر سلامم، یک جهان تکثیر شد
هر چه گفتم، عاشقی تعبیر شد
هر یکی، آشفته، بیطاقت، خراب
مهرورزیهای شان دور از حساب!
هر یکی آمادهی دلدادگی
دلسپاری در کمالِ سادگی
شخصیتها از توهّم زیر و رو
بیخجالت، بیهراس از آبرو
این زمان لقمانِ دنیادان کجاست؟
تا بگوید هرزهگردیها خطاست!
تا بگوید ای غزالِ دلپسند
اِنقدَر آسان به هرکس، دل نبند
دل اگر بستی به او، دل بر نکن
عاشقی کن، از جدایی دَم نزن
دل اگر بستی به آن، یکدانه یار!
یارِ دیگر را نیاور در شمار
هر نفر در انحصارِ یک نفر
غیر از این باشد اگر، شور است و شر
هر زنی خاتونِ یک کاشانه است
هر زنی روشنگرِ یک خانه است
مردِ پیمانبسته هم، بیقید نیست
از هوس دور است و فکرِ صید نیست
در میانِ این فریبستانِ سرد
بی تعارف مَرد باید بود، مَرد!
ناهید یوسفی