کارِ تو، هم آبادی و هم خانهخرابی
سرمنشاءِ طغیان و جدلهای حسابی
از دستِ تو ناشادَم و ناشادَم و ناشاد
ویرانه نکن حالِ مرا، خانهات آباد
این حال، چه حالی است که درمان نپذیرد؟
این دلهره، ایکاش که از ریشه بمیرد
با آنکه پریزاد و فریبنده نبودم
بیآنکه بخواهم، درِ قلبِ تو گشودم
وقتی که لبم بر گُلِ لبهات محک زد
اسکندرِ مقدونیِ چشمم به تو تَک زد
آرامشِ من رفت و تو آرام گرفتی
آواره شدم تا تو سرانجام گرفتی
آن واردِ بازی شدنت را چه بگویم؟
مجنونِ مجازی شدنت را چه بگویم؟
بر بالِ توهّم به کجاها که نرفتی
با من همهجا رفتی و تنها که نرفتی
همبازیِ بزمِ تو شدم تا که بخوابی
نقشم شده بازیگرِ لیلای غیابی
آزادی من با تو، درونِ قفس افتاد
شوقِ به هوا پر زدنم از نفس افتاد
ای کاش که دنیای خودت را بشناسی
در آینه از رنگِ حقیقت نهراسی
کتمان نکن، آمارِ بدیهای تو کم نیست
راحت شدن از برزخِ دنیای تو غم نیست
یکچند خطاپوشِ خطاهای خودت باش
فردا نِگری کن، پیِ فردای خودت باش
خوش نیست بیازاری و آسوده بخندی
بر سختیِ پیشآمده، بیهوده بخندی
میترسم از آن لحظه که همپایِ تو باشم
میمیرم اگر ثانیهای جای تو باشم
رفتم من و از جذبهی دیدار، گذشتم
از دستِ تو غارتگرِ تاتار گذشتم
رفتم که خودم را ببرم از همهی تو
تا برّه نباشم به میانِ رمهی تو
دلخستهام از شهرِ دروغینِ مَجازات
هیهات از این مردمِ عصیانزده، هیهات
دورانِ مَجاز است و خیال است و فریب است
این دوره، روایتگرِ تهماندهی سیب است
ناهید یوسفی