زمان یک هفتهای سعید تموم شده بود و روز برگزاری دادگاه سر رسیده بود. سرآبادانی با یه وکیل گرونقیمت توی دادگاه حاضر شده بود و با خودش حساب همهچیز رو کرده بود. مطمئن بود سعید حتما محکوم میشه. سعید روی صندلی مخصوص متهم نشسته بود و داشت به حرفهای قاضی گوش میداد. قاضی بعد از اینکه یه دور از روی اتهامات سعید خوند، همه رو ساکت کرد و رو به سعید پرسید دفاعی از خودت داری؟ تا وکیلش اومد در گوشی باهاش حرف بزنه خودش پرید وسط حرفش و بلند گفت نه! قاضی تعجب کرد. یه بار دیگه آهستهتر همون سوال رو پرسید و دوباره جواب داد که نه من هیچ دفاعی از خودم ندارم! توی دادگاه برای چند ثانیه همه ساکت شدن و بعد کمکم صدای پچپچ از گوشه و کنار بلند شد. قیافه سرآبادانی روی میز کناری دیدنی بود. حداقل شش ماه زندان منتظر سعید بود.
یک هفته قبل، شرکت خدمات پرداخت موبایلی افق
ساعت ده صبح یکی از روزهای ماه بهمن سرآبادانی از اتاق مدیرعامل اومد بیرون و رفت به سمت اتاق سعید. سعید برنامهنویس ارشد اون شرکت بود. سرآبادانی بعد از یه احوالپرسی گرم و عجیب بهش گفت که باید روی یکی از سرویسهای شرکت ایپیآیی بذاره که بشه با توکن اختصاصی بدون اینکه روی سرور لاگ بندازه با یوزر روت به ترمینال سرور دسترسی پیدا کرد و کامند دلخواه رو اجرا کرد. سعید از این درخواست سرآبادانی جا خورد. این کاری که سرآبادانی ازش میخواست کار نشدنیای نبود اما نحوه گفتنش عجیب بود و معلوم نبود هدفش از این کار چیه. این درخواست خارج از تسکهای عادی شرکت بود که توی برد وارد میشد. سعید بعد از چند لحظه خیره شدن به کیبردش گفت این کار سختیه و نمیتونه انجامش بده. سرآبادانی فهمیده بود که سعید داره طفره میره، بخاطر همین سعی کرد با پیشنهاد پاداش آخر ماه و حقوق بیشتر اون رو راضی کنه، اما سعید باز هم طفره رفت و بیشتر به موضوع شک کرده بود. برای سعید این تسک خیلی عجیب بود و از طرفی خود سرآبادانی به لینوکس و ساختار اون سرویسها وارد بود و میتونست این کار رو انجام بده. چرا داشت به سعید میگفت؟ سعید مطمئن شده بود حتما هدف دیگهای پشت قضیه هست. اینبار رک بهش گفت کاری که ازش میخواد خلاف قوانینه و امکان نداره که انجامش بده. سرآبادانی چند لحظه توی صورت سعید نگاه کرد و نمیدونست چکار باید بکنه. اون از شرایط بد مالی سعید خبر داشت و پیش خودش مطمئن بود که میشه سعید رو با پول راضی به انجام این کار کرد، میخواست با این کار اگر چیزی لو رفت فقط اسم سعید وسط باشه، ولی حالا متوجه شده بوده که سعید اون کار رو انجام نمیده و اگر سعید به کسی اون حرفها رو میزد میتونست به ضررش تموم بشه. حالت چهرهاش تغییر کرده بود و داشت زمین رو نگاه میکرد. غرورش اجازه نمیداد بیشتر از این از سعید خواهش کنه و از طرفی هم حسابی بهم ریخته بود. آخر سرش رو بالا گرفت و با لحن تهدیدآمیز گفت نباید کس دیگهای از این صحبت خبردار بشه و بعد از اتاق خارج شد.
جذبه و شخصیت سرآبادانی همیشه بین کارمندهای اون شرکت معروف بود. اگه با کسی لج میکرد تا زمانی که اون رو کاملا زمین نزده باشه راضی نمیشد و هیچکس نمیتونست ازش باج بگیره. حتی اگر دو ماه هم حقوق کسی رو نمیداد، کسی از ترس جرئت نمیکرد به خودش یا اداره بیمه چیزی بگه. عباس گجرانی یکی از کسایی بود که به گفته بچهها قبلا باهاش لج افتاده بود و بخاطر خود سرآبادانی و مافیایی که توی صنعت نرمافزار شهر داشت مجبور شده بود کلا از شهر بره تا بتونه کار جدید گیر بیاره. سعید و عباس از دوستای قدیمی همدیگه بودن. طفره سعید از انجام اون کار اعصاب سرآبادانی رو حسابی به هم ریخته بود و رفتارش اون رو ترسونده بود. سرآبادانی قصد داشت با داشتن این دسترسی بعدا بتونه از مدیرهای اصلی هولدینگ شرکت باج بگیره و نمیخواست هیچ رد پایی از خودش روی پیادهسازی این بکدور باشه. ادامه اون روز خیلی آروم گذشت تا حدود ساعت سه ظهر که منشی شرکت سعید رو صدا زد و حکم اخراجش رو بهش تحویل داد. سعید که سرش گرم کار خودش بود از دیدن این واکنش سرآبادانی جا خورد. توی اون شرایط مالی به پول احتیاج داشت و اخراج شدنش از اون شرکت زندگیش رو به هم میریخت. با عصبانیت رفت توی اتاقش، کولهاش رو برداشت و بدون اینکه حرفی از سنوات و باقی حقوقش بزنه یا ساعت خروجش رو ثبت کنه از شرکت رفت به سمت خونهش.
عصر همون روز سرآبادانی دوباره به موبایل سعید زنگ زد و دوباره پیشنهادش رو گفت. سعید آدم لجبازی بود و خیلی زود به هم میریخت و به راحتی زیر بار حرف زور نمیرفت. قبل از اینکه سرآبادانی حتی صحبتش تموم بشه گوشی رو قطع کرد و واسهش نوشت: «هر کاری دلت میخواد بکن تا ماتحتت جر بخوره بدبخت!» و بعد گوشی رو یه گوشه پرت کرد. این اساماسی نبود که آدم به مدیری مثل سرآبادانی بفرسته. چند دقیقه بعد از ارسال اون پیام صدای نوتیفیکیشن گوشیش اومد. سرآبادانی جواب داده بود: «کاش زودتر فهمیده بودی با کی داری بازی میکنی دونپایه بدبخت!». سعید لحظات سختی رو میگذروند و نهایت فکری که میکرد این بود که باید از شهر خارج بشه یا به یه کار دیگهای مشغول بشه. اما تصورش از ترس و کینهای که سرآبادانی ازش پیدا کرده بود حتی نزدیک به واقعیت هم نبود.
سرآبادانی از سعید ترسیده بود. از طرفی از کار خودش هم پشیمون شده بود که انقدر راحت سعید رو از نقشهش با خبر کرده بود و نمیتونست ریسک کنه. فعال کردن اون ایپیآی روی سرور کاری بود که خودش هم میتونست با اکانت کس دیگهای انجام بده و این درخواستش از سعید اشتباه محض بود. شرایط سختی بود. اگه کسی از نقشهش برای گذاشتن بکدور روی سرورهای شرکتی که خودش مدیرش بود مطلع میشد کارش حسابی بیخ پیدا میکرد و نمیتونست ریسک کنه. بخاطر همین شروع کرد به تمیز کردن گندی که زده بود. نقشه جدیدش این بود که یه جرم کامپیوتری علیه سعید ترتیب بده تا بتونه اون رو برای مدتی بندازه زندان! این کار باعث میشد حساب کار دست سعید بیاد و حتی اگه میخواست حرفی بزنه یا اون رو لو بده کسی باور نکنه. پسورد کامپیوتر سعید رو که با کمک دوربینهای مداربسته شرکت و زوم کردن روی کیبردش پیدا کرد و با اکانتش بالانس پول تعداد زیادی از مشترکین اپلیکیشن رو رو جابهجا کرد و پول رو به اکانت سعید انتقال داد. با این کار سعید رو حسابی توی دردسر مینداخت. سرآبادانی بخاطر اینکه مطمئن بشه پلیس حرفش رو باور میکنه حتی تاریخ چند تا از ویدئوهای حضور سعید توی شرکت توی ساعتهای خلوتی رو به اون روز جابهجا کرده بود و بعنوان مدرک کنار گذاشته بود. لاگ سرورها رو هم جوری ویرایش کرده بود که پلیس هم همون نتیجه دلخواه رو با خوندن اونها بگیره. همه چیز بر علیه سعید بود.
فردا صبح تعدادی از مشترکین به شرکت زنگ زدن و از کم شدن پول توی حسابشون شاکی بودن. سرآبادانی هم که اصلا از اون خبر شکه نشده بود شکایت اونها رو به همراه تمام اون مدارک جعلی پیش پلیس برد و اونها رو قانع کرد تا حکم جلب سعید رو بگیره. ظهر همون روز پلیس توی یک غافلگیری با چند تا مأمور سعید رو دستگیر کردن و مستقیم به سمت کلانتری بردن. سرآبادانی بخاطر لینکهایی که توی اداره پلیس داشت تونست سریعترین اتهام ممکن رو بر علیه سعید بچینه. پلیس با بدترین رفتار ممکن سعید رو تا فردا صبح توی بازداشتگاه انفرادی اون اداره نگه داشت. فردا صبح اون روز عباس گجرانی تونست سند خونه باباش رو جور کنه و به سعید کمک کنه تا با قید وثیقه تا زمان دادگاه از بازداشگاه مرخصی بگیره. هفته بعد زمان برگزاری دادگاه بود و سعید باید خودش رو آماده میکرد. سرآبادانی که متوجه این اتفاق شد سریع رفت سراغ وکیلهایی که سعید احتمالا میخواست برای خودش بگیره تا بتونه بهشون رشوه بده و اونها رو از این کار منع کنه. دلش نمیخواست مو لای درز نقشهای که علیه سعید کشیده بره. سعید اما برخلاف تصور سرآبادانی فقط از عباس تشکر کرد و مستقیم از اداره پلیس به سمت خونهش رفت و کل اون یه هفته از خونه خارج نشد.
روز دادگاه
روز برگزاری دادگاه بود. سرآبادانی با یه وکیل گرونقیمت توی دادگاه حاضر شده بود و با خودش حساب همهچیز رو کرده بود. مطمئن بود سعید حتما محکوم میشه. سعید هم با یه وکیل تسخیری که خود دادگاه براش گرفته بود روی صندلی مخصوص متهم نشسته بود و داشت به حرفهای قاضی گوش میداد. قاضی دادگاه بعد از اینکه یه دور از روی اتهامات سعید خوند، همه رو ساکت کرد و رو به سعید پرسید دفاعی از خودت داری؟ تا وکیلش اومد در گوشی باهاش حرف بزنه خودش پرید وسط حرفش و بلند گفت نه! قاضی تعجب کرد. یکبار دیگه آهستهتر همون سوال رو پرسید و دوباره جواب داد که نه من هیچ دفاعی از خودم ندارم و تمام اتهامات رو قبول میکنم! توی دادگاه برای چند ثانیه همه ساکت شدن و بعد کمکم صدای پچپچ از گوشه و کنار بلند شد. قیافه سرآبادانی روی میز کناری دیدنی بود. عباس گجرانی و بقیه کسایی که تو اتاق بودن از این کار سعید تعجب کردن. حداقل شش ماه زندان منتظر سعید بود. سرآبادانی با اینکه از این حرکت سعید جا خورده بود و انتظار مقاومت بیشتری رو داشت، اما خیلی هم خوشحال بود که همه چیز به این سادگی تموم شده. قاضی دوباره همه رو ساکت کرد و حکم سعید رو خوند. «هفتاد ضربه شلاق و شش ماه زندان». وکیلها حتی فرصت حرفزدن هم پیدا نکرده بودن. ختم جلسه اعلام شد و مامور پلیس وارد دادگاه شد تا سعید رو به سمت زندان ببره.
چند ماه بعد
سرآبادانی بعد از اون درسی که به سعید داده بود خیلی به خودش افتخار میکرد. بقیه کارمندهای اون شرکت حتی بیشتر از قبل ازش میترسیدن. همه چیز آروم شده بود و وقت عملی کردن نقشهاش بود. اون روز حدود ساعت هشت شب و وقتی شرکت خالی شده بود، فلش یواسبی خودش رو برداشت و بدون اینکه به کسی خبر بده به سمت ساختمون دیتاسنتر رفت. تمام پیشبینیهای لازم رو از قبل کرده بود و مطمئن بود دوربینها و سنسورهای امنیتی توی اون ساعت کار نمیکنن. میتونست با خیال راحت اسکریپتی که برای گذاشتن بکدور روی سرور نوشته بود رو توی سرور اصلی آپلود کنه. دیتاسنتر شرکت جزو دیتاسنترهای پیشرفته به حساب میاومد و چند لایه امنیتی برای ورود و خروج و امکاناتی مثل تنظیم دمای محیط پیشرفته و اطفای حریق بدون نیاز به آب داشت. اون بخاطر اینکه ریسک نکنه دیگه دلش نمیخواست حتی یک نفر از این کارش باخبر بشه و کل کارها رو کند اما تنها انجام داده بود. با کلید در ساختمون دیتاسنتر رو باز کرد و وارد زیرزمین اونجا شد. زیرزمین جایی بود که سرورهای اصلی اونجا قرارداشت و رد شدن از سه لایه قفلی که اونجا بود نیاز به رمزعبور داشت. تمام رمزعبورها رو وارد کرد و خودش رو روبهروی سرور دید. کمی ترسیده بود، اما خیالش از همهچیز راحت بود. دو دوربین خاموش بالای سرش و سنسورهای حرارتی که حتی چشمک هم نمیزندن بهش قوت قلب میدادن. فلش رو به سرور وصل کرد و اون رو مانت کرد و اسکریپت کامپایل شدهای که با زبون گو نوشته بود رو از توی فلش به آدرس مورد نظرش کپی کرد. بعد از اجرای اسکریپت شروع به ادیتکردن لاگهای سرور و ردپای خودش کرد. ویم رو باز کرد و بعد از اینکه کارش با لاگها تموم شد، دونقطه دبلیو کیو رو وارد کرد. همهچیز خوب پیش رفته بود ولی پیغامی که روی صفحه نمایش داده شده بود عادی نبود. نوشته بود: «کاش زودتر فهمیده بودی با کی داری بازی میکنی دونپایه بدبخت؟». پیغام آشنایی بود و این خیلی عجیب بود. خیلی جا خورده بود و نمیدونست چه اتفاقی داره میافته. همون لحظه سیستم تنظیم دمای محیط شروع به خنک شدن کرد و دما به سرعت داشت به سمت زیر صفر حرکت میکرد. سرآبادانی هول شده بود و سعی کرد از اونجا خارج بشه ولی هیچکدوم از رمزهای عبور برای باز کردن قفل کار نمیکردن. دما در عرض چند دقیقه به منفی سی و پنج رسیده بود و لایههای صوتی دیوارهای اونجا باعث میشد صدای فریادهاش از اونجا خارج نشه. شبکه موبایل توی اون زیرزمین آنتن نمیداد و هرچقدر هم که سعی کرد دوباره سنسورهای دزدگیر رو فعال کنه موفق نشد.
فردای اون روز پلیس در حالی جنازه یخ زده سرآبادانی رو توی اون زیرزمین پیدا کرد که تمام لاگهای سرور تنظیمات اشتباهی خودش رو روی سیستمهای امنیتی اونجا نشون میداد و این مرگ رو یه حادثه اشتباهی میدونست. سعید وقتی این خبر رو توی زندان شنید هیچ واکنشی نشون نداد و داشت خودش رو برای روز آزادیش آماده میکرد.